پرديس



از نظر قرآن، عدالت به معناي مقابله به مثل يک اصل مبتني بر فطرت است که تعقل نيز آن را کشف مي کند. اين عدالت مي بايست حتي نسبت به دشمنان اعمال شود؛ اما عدالت قسطي و سهم خواهي براي خود و ديگران مي بايست جزو مقوم ذات مومن باشد به گونه اي که هيچ چيز او را از اين امر دور نسازد. همين عدالت قسطي موجب مي شود که تا مومنان بر اساس حکم الهي که حاکم بر هر حکم و قانون موضوعه ديگري است، براي دفاع از مظلوم و سهم خواهي براي او دست به شمشير برده و به مقاتله بپردازند(نساء، آيه 75) که البته زير نظر اولياي الهي است؛ زيرا همان طوري که بر اولياي الهي است که رهبري امت را براي مطالبات اجتماعي و قسط خواهي به عهده گيرند و گرنه به عنوان دفاع از ظالم و ظهير و پشتيباني از او از جرگه عدالت خارج مي شود(قصص، آيات 17 و 68)؛ چرا که حتي سکوت نيز گناهي بزرگ است ؛ چنان که عذاب برخي از اصحاب سبت و تبديل به ميمون شدن آنان براي سکوت در برابر ظلم و ترک نهي از منکر بوده است.(اعراف، آيات 164 تا 167)


بنابراين، اگر ولي فقيه يا نمايندگان وي به جاي دفاع از مظلوم سکوت ورزند يا ظهير و پشتبان مجرمان و ظالمان قانون شکني باشند که عدالت قسطي را رعايت نمي کنند، از ولايت الهي ساقط و منعزل مي شوند چنان که امام خميني (ره) نيز بر اين نکته بر اساس آيات و روايات اسلامي تاکيد دارد.


به هر حال، قيام براي احقاق حقوق و مطالبه گري اجتماعي براي قسط و سهم خواهي و دفاع از مظلوم عليه ظالم جزو قوانين مکتوب الهي است. اين قيام براساس همراهي رهبري و همکاري جمعي براي اهداف شخصي يا اجتماعي خواهد بود و سکوت نمايندگان ولي فقيه آنان را از عدالت خارج مي کند.


اصل مقاله را اينجا بخوانيد


http://www.samamos.com/%d9%82%db%8c%d8%a7%d9%85-%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%88%d9%86%db%8c-%d9%88-%d9%85%d8%b7%d8%a7%d9%84%d8%a8%d9%87-%d8%a7%d8%ac%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%b9%db%8c/


ديده بگشا که در اين خانه يکي عيّار نيست



در ميان مدعيان يک نفر عمّار نيست



شه تنها مي رود ميدان جنگ با دشمنان



در ميان شهسواران هيچ کس بر دار نيست



هم به ميدان جهاد تنها باشد چون علي



هم به شبها اين وليّ را هيچ کس ديّار نيست



مدعيان تشيه بر اصل نبوت چون زنند



ترک مولي را نگر در اصل خود پندار نيست



بازيگر دارد به ميدان دشمن مکار با اصل نفوذ



اقتصادش را نگر گويي که يک پيش دار نيست



شه که تنها مي شود در جنگ با مستکبران



شبپرانِ شب نشين با شه دين بيدار نيست



سالها خون جگر خوردش ز ياران دغل



هر کسي در منصبش از دشمنش بيزار نيست



همره و همراه با دشمن شوند در وقت جنگ



آتش با اختيار در کار اين بازار نيست



حکم دادش آن وليّ الله به نام حق و داد



آتش بي اختيار را يک نفر عمّار نيست



نفرت و بيزاري از فرهنگ شيطان بايدش



در ميان امتش، هيچ کس در اين پيکار نيست



ناصرا کم گو و برخيز و به ميدان پا گذار


که در اين فصل خزان يک گل در اين گار نيست


از نظر قرآن، برخي از انسان ها عمليات تفکر و انديشيدن را بر اساس معيارها و شاخص هايي انجام مي دهند که نتيجه آن، مرگ و قتل خودشان است؛ گويي نه تنها دست و پاي خودشان را بسته اند، بلکه چنان گرفتار تقدير نادرست هستند که خودشان را نابود مي کنند.



خدا در سوره مدثر به کافري اشاره مي کند که داراي ويژگي هايي است که پيامبر(ص) مي بايست او را به خدا واگذار کند، تا خدا او را نابود کند: ذَرْنِي(مدثر، آيه 11)؛ زيرا اين شخصي است که: خدا او را يگانه و تنها آفريد، سپس به او دارايي بسيار و پسراني شاهد و نمونه بخشيد؛ و همه وسايل عيش را برايش فراهم ساخت تا جايي که طمع افزايش بر داشته ها، داشت؛ اما به جاي اين که از آن ها به ايمان و عمل صالح برسد، به کفر و کفران رسيد، پس خدا او را به صعود وادار کرد. (مدثر، آيات 11 تا 17)



سپس قرآن، به تحليل و تبيين چرايي نابودي چنين فردي به دست خود اشاره مي کند و مي فرمايد: إِنَّهُ فَكَّرَ وَقَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَاسْتَكْبَرَ فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ»



يعني اين کافر کسي است که تفکير و تقدير داشت؛ پس مرگ باد بر اين تقديرش، سپس مرگ باد بر اين تقديرش. سپس نظر و نگاه کرد؛ سپس چون شير عبوس و ترش کرد و چهره در هم کشيد؛ سپس پشت کرد و استکبار ورزيد. پس گفت: اين قرآن جز سحر برگزيده و آموخته از ديگري نيست؛ به راستي که اين جز سخن بشر نيست.(مدثر، آيات 18 تا 25)



از نظر قرآن، چگونگي فرآيند فکر و سنجش او موجب شد تا به نتيجه اي برسد که موجب هلاکت او و نيز رسيدن به دوزخ سقر شده است.(مدثر، آيه 26)



واژه «فکر» به تشديد کاف، از فکر ثلاثي مجرد گرفته شده است. ريشه اين کلمه به معناي «گلوله کردن نخ براي رسيدن» است. در حقيقت کسي که فکر مي کند، کسي است که داشته هايش را در ساختار سازماندهي مي کند تا بتواند از آن به طور مطلوب بهره برد.



از نظر قرآن، برخي از افراد در عرضه داده هاي بيروني که از طريق نظر و نگاه کردن به دست مي آيد، به دارايي هاي فطري خود که در ذات آنان نهادينه شده، به درستي بر اساس تعقل عمل نمي کنند؛ زيرا تعقل فرآيندي است که در آن داده هاي بيروني بر داشته هاي فطري عرضه مي شود تا اگر داده ها با داشته ها مطابق شد، تصديق کرده و در صورت عدم تطابق ، آن را تکذيب کند؛ اما اين افراد اين فرآيند را به درستي طي نمي کنند. اين گونه است که تقدير يعني سنجش آنان نيز در ساختاري درست قرار نمي گيرد تا بتوانند مثلا از آن نخ گلوله شده، جامه اي زيبا ببافند.



از نظر قرآن، شخص کافر با ويژگي هاي پيش گفته «تفکير» و «تقدير» داشت؛ ولي چون به درستي اين تفکير و تقدير انجام نمي شود، بستري براي نابودي و هلاکت او از همان جايي مي شود که بايد بتواند او را نجات دهد؛ زيرا اصولا انسان با تفکير و تقدير مي تواند حقايق را بشناسد و در مقادير درست عمل و رفتار سنجيده اي داشته باشد؛ اما چنين شخصي از همان جايي که موجب نجات است، بستر نابودي و قتل خويش را فراهم ساخته است؛ زيرا پس از تفکير، سنجش و تقديري درست انجام نداد. اين تقدير در دو ساحت نادرست بود؛ هم در ساحت عقل نظري و هم در ساحت عقل عملي؛ زيرا وقتي به مطالب قرآن نگاه کرد و نظر کرد، به جاي آن که بر اساس موازيني که خود مي شناخت، آن را به عنوان کلام غير بشري دسته بندي کند، بر خلاف آن موازين سنجيد و تقدير و داوري کرد و از روي خشم حيواني نه انساني، دانسته و داشته هايش را ناديده گرفت و نخواست تن به آن تقدير و موازين سنجش بدهد. پس خشمگينانه با قرآن اين کلام الهي مواجه شد و با ترش کردن که نشانه خشم دروني است، آن را اظهار کرد و به جاي تدبر در آيات و بهره مندي از پيامدهاي اين کلام الهي، به آن پشت کرد و با استکبار ورزي در ميدان عمل واکنش منفي نشان داد و آن را کلام بشري دانست که تحت تاثير سحر ديگران اين سخنان را مي گويد.



پس از نظر قرآن، انسان مي بايست بر اساس قاعده «تفکير» که ساماندهي نخ هاي پراکنده در يک ساختار منظم و منطقي چون گلوله براي بهره گيري عملي در قالب «تقدير» است ، به نتايج عملي مفيد و سازنده برسد؛ اما انسان پس از تفکير درست ممکن است به عواملي تقدير درستي نداشته باشد؛ چنان که خدا در آيه 14 سوره نمل مي فرمايد کساني هستند که پس از تعقل و تفکير به «يقين» قطعي و کامل مي رسند، ولي به سبب «علو و برتري» يا «ظلم» آن را در مقام عمل انکار کرده و نسبت به آن «جحد» مي ورزند. پس اين گونه نيست که هر تفکيري به معناي پذيرش آن در مقام تقدير باشد؛ بلکه به سبب آن که ساحت تفکر به يک معنا از ساحت تقدر و عمل جدا است، ممکن است کسي همانند حضرت آدم(ع) يا فرعون با آن که علم و يقين دارد، بر خلاف آن عمل کند؛ زيرا حوزه حزم از حوزه عزم جدا است و کسي که مثلا آدم عزم ندارد(طه، آيه 115) يا حتي عزم بر خلاف دارد(نمل، آيه 14)، ممکن است تقديري ديگر براي زندگي خويش داشته باشد که اين تقدير او را هلاک مي کند، چنان که حضرت آدم(ع) و فرعون را هلاک کرد، هر چند که فرصت توبه آدم(ع) را در حالت اصلاح قرار داد و فرعون را در حالت هلاکت ابدي.


از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، مقام حضرت فاطمه(ص) فراتر از نسبت هاي خويشاوندي معمولي با پيامبر(ص) است؛ زيرا اهميت و نقش آن حضرت (س) بقا و استمرار ولايت الهي تا قيامت از طريق فرزنداني است که در مقام اولياي الهي قرار مي گيرند.



قرآن بيان مي کند که حضرت ابراهيم(ع) به فضل الهي به مقام امامت رسيد. از آن جايي که مقام امامت و ولايت امري فراتر از مقام نبوت و رسالت است؛ زيرا محدوده رسالت و نبوت در همين دنيا است ؛ اما محدوده امامت و ولايت الهي گسترده تر و حتي آخرت را نيز در بر مي گيرد، خواهان بقاي امامت و ولايت در ميان فرزندان خويش بود تا آنان بتواند استمرار بخش مقام ولايت و امامتي باشد که خدا از در فضل خويش به ايشان عطا کرده است. از اين روست که مي فرمايد: وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ ؛ و چون ابراهيم را پروردگارش با كلماتى بيازمود و وى آن همه را به انجام رسانيد، خدا به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم. ابراهيم پرسيد: از دودمانم [چطور] فرمود پيمان من به بيدادگران نمى ‏رسد.(بقره،  آيه 124)



خدا شرط بقا و استمرار امامت را در فرزنداني مي داند که هيچ ظلم نداشته باشند. از آن جايي که شرک ظلم عظيم است(لقمان، آيه 13) به طور طبيعي کساني که شرک ورزيدند در اين مقام قرار نمي گيرند، به ويژه که از نظر قرآن، اکثريت مومنان به دلايلي گرفتار انواع شرک به ويژه شرک خفي هستند؛ زيرا بسياري گرفتار شرک فعلي بوده و از توحيد فعل دور هستند؛ چنان که خدا مي فرمايد: وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَهُمْ مُشْرِكُونَ ؛ و بيشترشان به خدا ايمان نمى ‏آورند، جز اينكه با او چيزى را شريك مى‏ گيرند. (يوسف، آيه 106)



قرآن در ادامه آيه 124 سوره بقره بيان مي کند که از افرادي که به مقام امامت پس از حضرت ابراهيم(ع) دست يافتند، حضرت اسماعيل ذبيح الله است که حضرت پيامبر(ص) نيز ادامه همين نسل ابراهيمي است.



حضرت زکريا با صراحت بيش تري خواهان، فرزندي مي شود که بتواند تداوم و استمرار بخش امامت و ولايت الهي باشد. قرآن مي فرمايد: وَإِنِّي خِفْتُ الْمَوَالِيَ مِنْ وَرَائِي وَكَانَتِ امْرَأَتِي عَاقِرًا فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا ؛ و من پس از خويشتن از بستگانم بيمناكم و زنم نازاست پس از جانب خود ولى و جانشينى به من ببخش كه از من ارث برد و از خاندان يعقوب نيز ارث برد و او را اى پروردگار من پسنديده گردان. (مريم، آيات 5 و 6)



البته خدا به ايشان فرزندي مي دهد که در همين راستا است، اما چون ايشان حصور هستند، نسلي از ايشان ادامه نيافته است. اما حضرت فاطمه(ص) کوثري است که ادامه دهنده ولايت و امامت الهي تا پايان دنيا است. اين گونه است که بر خلاف توقع دشمنان که پيامبر(ص) دم بريده و ابتر مي دانستند و اين گونه با فقدان نسل، استمرار ولايت و امامت معنايي ندارد، خدا مي فرمايد که ايشان کوثري است که امامت و ولايت با ايشان ادامه مي يابد.



بايد توجه داشت که در فرهنگ جاهلي و عربي، بقاي نسل و فکر و سنت هاي يک شخص به فرزندان اوست و دشمنان به دليل آن که پيامبر(ص) را ابتر مي دانستند بر اين باور بودند با رحلت يا شهادت پيامبر(ص) کسي نيست که ادامه دهنده نهضت باشد و اين گونه اسلام به زودي از ميان مي رود. خدا با بيان اين که کوثري از طريق ولادت حضرت فاطمه(ص) فراهم آمده است، طرح دشمنان را ابتر مي داند و آنان را نه تنها در اهداف شوم ايشان ناکام مي گذارد، بلکه حتي فرزندان دشمناني که طعن مي زنند، از ميان مي برد و نسلي از آنان باقي نمي گذارد تا ادامه دهنده توطئه باشند. در روايات آمده است که يکي از طعن زنندگان عاص بن وائل بود که همه فرزندان و نسل ايشان از بين رفت.(طبرسي، فضل بن حسن، مجمع البيان، ج10، ص459) هم چنين اشخاصي که به پيامبر نسبت ابتر دادند، عقبة بن ابي‌معيط، ابوجهل، ابولهب و عمرو بن عاص بود.



 


در آيات قرآني، هرگز معلوم در برابر مجهول قرار نمي گيرد، چنان که اصطلاح معقول و مجهول نيز غلط است؛ زيرا قلب و فواد در هنگام سلامت خويش، فعاليتي را انجام مي دهند که از آن به «تعقل» ياد مي کنند و خروجي آن «تفکري» است که نتيجه آن معرفت حقايق هستي و گرايش به حق و گريزش از باطل است در مقام انديشه و انگيزه است.



البته «تفکر» قالب و چارچوبي است که فواد و قلب در هنگام فعاليت تعقلي آن را مراعات مي کند و نتيجه آن علم و معرفت نسبت به حقايق است.



پس اگر نفس در مرتبه فواد و قلب، به هر دليلي چون فقدان سلامت مانند دسيسه و ختم، نتواند تعقل ورزد و تفکري را داشته باشد، گرفتار حالتي است که از آن به جهالت و غفلت و مانند آن ها ياد مي شود. پس وقتي از «جاهل» سخن به ميان مي آيد، شخصي است که از نفس در مرتبه قلب به درستي بهره نگرفته است.



نتيجه آن که از نظر قرآن، علم برآيند فعاليت هاي فرآيندي «فواد» در مرتبه و «قلب» در مرتبه اي ديگر، در چارچوب تعقل مبتني بر منطق عرضه «داده ها»ي حسي و غير حسي، شهودي و غيبي، بر «داشته» هاي فطري الهامي و «مطابقت يابي داده ها با داشته ها است». در غير اين صورت، برآيند آن چيزي جز «لا علم» نيست؛ زيرا وقتي نفس در مرتبه فواد يا قلب نتواند به اين فعاليت فرآيندي بپردازد، گرفتار جهالت است؛ زيرا جهالت به معناي فقدان فعاليت بر اساس عقلانيت فواد و قلب است.



توضيح اين که انسان داراي دست کم سه ابزار اصلي به نام هاي گوش، چشم و فواد است(نمل، آيه 87)؛ که فعاليت صحيح و درست چشم با عنوان بينايي و گوش به عنوان شنوايي و فواد به عنوان تعقل است. به اين معنا که فواد با داشته هاي فطري الهامي - به سبب مرتبه نفس انساني بودن و داراي همه صفات و اسماي الهي بودن-، داده هاي شنيداري و ديداري حواس را به داشته ها عرضه کرده و اگر داده ها را با داشته ها مطابق يافته است، به عنوان خروجي علم از آن بهره مي گيرد.



آن چه در فرآيند عرضه داده ها بر داشته ها و تطابق و عدم تطابق انجام مي شود به عنوان «تعقل» ياد مي شود که در صورت مراعات چارچوب هاي درست منطق عقلي از آن به عنوان تفکر ياد شده است. بنابراين، «تعقل» فعاليت فواد و «تفکر» چارچوب هاي منطقي اين تعقل است. بنابراين، علم خروجي تعقل، فواد بر اساس منطق خاص است که از آن به عنوان تفکر ياد مي شود.



نکته آن که ، مرتبه فواد ابتدايي ترين حالت نفس که نفس اقدام به فعاليت مي پردازد تا در فرآيند تعقل  در چارچوب منطق تفکري به علم دست يابد. مرتبه بالاتر نفس را در ارتباط با کسب علم را حالت قلب مي گويند که خروجي آن فقاهت است.



اما جهل از نظر قرآن، زماني اطلاق مي شود که فواد و قلب به دليل هر يکي از بيماري ها همانند غلبه هواهاي نفساني، رين و کنون، طبع و ختم يا بيماري هاي ابزارهاي شناختي و معرفتي چون گوش و چشم نتواند مسئوليت خود را به درستي انجام دهد. پس به اصطلاح اهل منطق، عدم فعاليت درست ابزارها ، همان جهل است. بنابراين مي بايست نسبت ميان عقل و جهل را همانند نسبت بينايي و نابينايي دانست که همان «عدم و ملکه» است.



پس عاقل کسي است که از همه ابزارهاي شناختي و معرفتي براي کسب علم به درستي بهره گيرد و آن معلوم را در زندگي خود به کار گيرد، در حالي که جاهل کسي است که از اين ابزارها براي کسب علم و حرکت درست در زندگي استفاده نمي کند. در فرهنگ فارسي «دانا و نادان» در برابر هم و «خردمند و بي خرد» در تقابل هم قرار داده مي شود که بسيار درست است.


از نظر فقه اصغر يعني وقتي به توضيح المسايل مراجعه مي کنيد، مي گويند که نيت گناه، گناه نيست و خداوند کسي را به سبب نيت گناه، مجازات نمي کند؛ پس زماني شخص را به عنوان گناهکار مجازات و کيفر مي کنند که آن نيت گناه در عمل به شکل گناه در آيد. پس اگر کسي قصد و نيت ي يا داشت، ولي به هر دليل از درون يا بيرون مرتکب آن نشد، مجازات و کار بر وي بار نمي شود.


اما در فقه اکبر که شامل علم کلام است، نيت گناه، گناه حساب مي شود؛ و نه تنها در قيامت آثار دارد، بلکه در همين دنيا نيز آثار خودش را نشان مي دهد. از همين روست که خدا به انسان هشدار مي دهد و مي فرمايد: اِنْ تُبْدُوا ما في‌ اَنْفُسِکُمْ اَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ؛ اگر آن چه را در نفس هاي خودتان است، آشکار يا مخفي و نهان کنيد، خدا آن را براي شما حساب مي کند.(بقره، آيه 282) حال آن چه نهان کرديد، نيت خير باشد يا نيت شر، همان را محاسبه مي کند.


از آن جايي که خدا از خودمان به خودمان نزديک تر است(ق، آيه 16) به طور طبيعي نه تنها از آشکار ما بلکه سرّ و خفيات و اخفي نيز خبر دارد که جزو ضميرناخودآگاه ما است و خودمان نيز از آن خبر نداريم.(طه، آيه 7) از همين روست که به انسان هشدار مي دهد که از خدا برحذر باشند و هرکاري را فکر يا عمل نکنند: وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ مَا فِي اَنْفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ؛ بدانيد که خدا آن چه در نفس هاي شما است مي داند، پس از خدا حذر کنيد.(بقره، آيه 235)


کسي که نيت گناه دارد، نشان مي دهد که داراي خباثت سريره و باطن است. به طور طبيعي بخشي از شخصيت انسان همان سراير اوست، چنان که بخشي از آن ها در عمل نيز خودش را نشان مي دهد. البته عمل تنها فعل خارجي و بدني نيست، بلکه نيت و ايمان و امور باطني نيز عمل است. بر همين اساس است که اين خباثت سراير در قيامت و دنيا خودش را نشان مي دهد و خدا نيز شخص را بدان محاسبه مي کند؛ چنان که اگر سراير طيب باشد محاسبه نيز مثبت خواهد شد. خدا مي فرمايد: وَوُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا مَالِ هَذَا الْكِتَابِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا ؛ و كارنامه عمل شما در ميان نهاده مى ‏شود آنگاه بزهكاران را از آنچه در آن است بيمناك مى ‏بينى و مى‏ گويند اى واى بر ما اين چه نامه‏ اى است كه هيچ كار كوچك و بزرگى را فرو نگذاشته جز اينكه همه را به حساب آورده است و آنچه را انجام داده‏ اند حاضر يابند و پروردگار تو به هيچ كس ستم روا نمى دارد.(کهف، آيه 49)


 




البته بايد توجه داشت که گاهي شخص، نيت دارد، ولي نيت وي عملي نمي شود، مانند دو نفري که به جنگ هم رفته اند و مي خواستند يک ديگر را بکشند، هر دو دوزخي هستند، چنان که پيامبر(ص) مي فرمايد: الْقَاتِلُ وَ الْمَقْتُولُ فِي النَّار؛ قاتل و مقتول هر دو در آتش هستند؛ چون مقتول هم مي خواست، قاتل را بکشد، ولي نتوانست بکشد و خودش کشته شده است.(تهذيب الاحکام، شيخ طوسي، ج 6، ص 174)




 


از نظر قرآن، انسان با بهره گيري از حواس و داده هاي آن، مي تواند آن داده ها  را به معارف فطري عرضه کند و با اين عرضه کردن به معلوماتي دست يابد. به سخن ديگر، در ذات انساني يک شاخص معرفتي و گرايشي است که مي تواند هم بستري براي شناخت حق و باطل، مصلحت و منعفت، ارزش و ضد ارزش، زيبا و زشت باشد و هم مي تواند گرايش ها و گريزش هايش را بر اساس آن شاخص ساماندهي کند.


اما با آن که امکان کشف حقايق و نيز جهت گيري به سوي آنها براي انسان در ذاتش فراهم شده است که از ان به فطريات ياد مي شود(روم، آيه 30)؛ اما بخش اعظمي از علوم به دور از دسترس انسان از طريق کشفيات مبتني بر حواس و معارف فطري قلب است؛ زيرا از نظر قرآن، اگر وحي نباشد، هرگز انسان ها به اين بخش از علوم دسترسي نداشتند. از اين روست که مي فرمايد: كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ؛ همان چنان که در ميان شما رسولي از خودتان فرستاديم که بر شما آيات ما را تلاوت مي کند و شما را تزکيه مي کند و به شما کتاب و حکمت مي آموزد و چيزهايي که نمي توانستيد بدانيد را به شما تعليم مي دهد.(بقره، آيه 151)


خدا در اين آيه نفرموده است: و يعلمکم ما لا تعلمون؛ و چيزي که نمي دانستيد را تعليم داد؛ چنان که در سوره علق فرموده است: عَلَّمَ الْاِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ؛ به انسان آن چه نمي دانست، تعليم داد(علق، آيه 4)؛ بلکه مي فرمايد: وَيُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ. به اين معنا که اين دسته از علوم بيرون از توانا شما بود که به آن دسترسي پيدا کنيد و اگر تعليم خاص از طريق وحي هم چون وحي قرآني نبود، هرگز نسبت به اين علوم دسترسي نداشتيد.


در جايي ديگر نيز مي فرمايد: فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَمَا عَلَّمَكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ؛ پس ذکر خدا داشته باشيد هم چنان که به شما آموخت چيزهايي را نمي توانستيد بياموزيد و نسبت به آن علم داشته باشيد.(بقره، آيه 239)


در جايي ديگر نيز خطاب به پيامبر(ص) تو نيز با وحي به علومي دست يافتي که از طريق ديگر نمي توانستي بدان دسترسي پيدا کني. ازاين رو  مي فرمايد: وَأَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُنْ تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا؛ و خدا بر تو کتاب و حکمت را نازل کرد و آن چه را که نمي توانستي بياموزي را آموخت و فضل الهي بر تو عظيم است.(نساء، آيه 113)


به سخن ديگر، از نظر قرآن، اسرار غيب و عوالم غيب بيرون از عالم شهادتي است که با حواس بشري بتوان آن را کشف کرد؛ هر چند که معارف فطري اين امکان را براي انسان فراهم مي آورد که افزون بر عالم شهادت به کليت عالم غيب باور داشته باشد، اما در شناخت معرفتي و علمي نسبت به عالم غيب نمي توانست به تفصيل وارد شود و مي بايست به همان اجمال بسنده کند. پس آن چه قرآن براي انسان از طريق وحي فراهم آورده است، دسترسي به عالم غيب و بهره مندي انسان از علومي است که هرگز از طريقي ديگري جز وحي قرآني نمي توانست بدان دسترسي پيدا کند.


از نظر قرآن، مومنان داراي مراتبي در ايمان هستند. درجه کمالي ايمان را کساني دارا هستند که داراي ويژگي «خشيت عالمانه بالغيب» باشند. خدا مي فرمايد: انَّ الَّذينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ اَجْرٌ کَبيرٌ؛ به راستي کساني که از پروردگارشان به غيب خشيت مي ورزند، براي آنان مغفرت و اجر بزرگي است.(ملک، آيه 12)



از نظر قرآن، خشيت عالمانه نسبت به غيب از جمله خدا و قيامت، براي کساني است که اهل علم واقعي باشند؛ زيرا خدا مي فرمايد: يَخْشَي اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ؛ از خدا بندگانش که عالم هستند، خشيت مي ورزند.(فاطر، آيه 28)



به سخن ديگر، هر کسي اهل خشيت نسبت به خدا نيست، بلکه بندگان خاص خدا که از عالمان هستند، به چنين مقام و منزلتي دست مي يابند.



البته از نظر قرآن، هر چند که علم موجب خشيت نسبت به خدا مي شود، اما مراد از اين علم، تنها علم به عالم شهادت و محسوس نيست، بلکه علم به غيب نيز است؛ زيرا خدا از مواردي نيست که بتوان او را در عالم شهادت دسته بندي کرد؛ از اين روست که برخي حاضر نيستند تا به خداي نديدني ايمان بياورند، چنان که يهوديان مي گفتند: لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً؛ هرگز به تو ايمان نمي آوريم تا اين که خدا را به شکل آشکار ببينيم.(بقره، آيه 55)



بنابراين، اهل ايمان واقعي، کساني هستند که با علم عقلي و نه تجربي، به عالم غيب از جمله خدا ايمان مي آورند و بر اساس همين ايمان به غيب عمل و رفتار مي کنند.



به سخن ديگر، مومنان واقعي از کمال علم برخوردارند که شامل علم عقلي نيز مي شود و تنها محدود به علم حسي نيست؛ هم چنين آنان با چنين علمي حتي به نديدني ها نيز ايمان مي آورند و بر اساس آن رفتار مي کنند و اين گونه است که از نظر تقواي الهي نيز در مرتبه برتر قرار مي گيرند؛ زيرا اگر خدا را با چشم سر نمي بينند، ولي به چشم دل مي بينند و به آن ايمان دارند و بر اين باورند که اگر حتي خدا را نبيند خدا آنان را مي بيند: أَلَمْ يَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى.(علق، آيه 14)



پس کمال علم آنان همان خشيتي است که اهل ايمان از بندگان خاص الهي دارند، و کمال تقواي الهي نيز همان ايمان ايشان به غيب از جمله خدا است که بدون علم حسي و تجربي به آن باور دارند.



به سخن ديگر، خدا مي فرمايد: وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‌؛ هر کسي از مقام پروردگارش خائف باشد و نفس را از هوي باز دارد، اهل بهشت است.(نازعات، آيات 40 تا 42) پس کمال ايمان براي کساني است خشيت عالمانه و تقواي الهي حتي نسبت به غيب را با خود دارند.


از نظر آموزه هاي قرآني، برخي از مردم ظاهرگرا هستند و مسايل را بر اساس همان شعور ابتدايي برخاسته از حواس جانوري مي سنجند و داوري مي کنند. اينان در هر موضوعي که وارد مي شوند اين گونه عمل کنند؛ زيرا يا اعتقادي به عالم غيب و آخرت ندارند، يا اگر دارند به شک علمي و ترديد عملي گرفتار هستند.


اينان وقتي در موضوع ايمان به خدا و پيامبران و آخرت وارد مي شوند، خواهان معجزات حسي هستند و مثلا مي گويند: وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيَةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِيَ رُسُلُ؛ چون آيتى برايشان بيايد مى‏ گويند هرگز ايمان نمى ‏آوريم تا اينكه نظير آنچه به فرستادگان خدا داده شده است به ما نيز داده شود.(انعام، آيه 124)


البته مقصودشان از مثل را در جايي ديگر بهتر و روشن تر بيان مي کنند و مي گويند: فَلَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا لَوْلَا أُوتِيَ مِثْلَ مَا أُوتِيَ مُوسَى أَوَلَمْ يَكْفُرُوا بِمَا أُوتِيَ مُوسَى مِنْ قَبْلُ قَالُوا سِحْرَانِ تَظَاهَرَا وَقَالُوا إِنَّا بِكُلٍّ كَافِرُونَ ؛ پس چون حق از جانب ما برايشان آمد، گفتند: چرا مثل و نظير آنچه به موسى داده شد، به او داده نشده است؟! آيا به آنچه قبلا به موسى داده شد، كفر نورزيدند گفتند: دو ساحر با هم ساخته‏ اند؛ و گفتند: ما همه را منكريم. (قصص، آيه 48)


پس اينان دنبال همين ظواهر هستند تا بتوانند به انکار آن بپردازند؛ زيرا اصولا عالم غيب از جنس عالم حس و شهادت جدا است و مثلا اگر فرشته که از غيب است، بخواهد تمثل يا تجسم يابد، بايد شکل و صورتي داشته باشد که مثلا مي شود يک انسان متعادل از همه جهت که در آن صورت باز مورد انکار قرار مي گيرد که اين فرشته نيست، بلکه آدم است: وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ ؛ و اگر او را فرشته‏ اى قرار مى‏ داديم حتما وى را به صورت مردى در مى ‏آورديم ؛ و امر را همچنان بر آنان مشتبه مى‏ ساختيم. (انعام، آيه 9)


به هر حال، از نظر قرآن، برخي ظاهربين و حس گرا هستند و هيچ اعتقادي به آخرت و غيب ندارند. همين افراد حتي اگر به ظاهر مسلمان باشند، دنبال چيزهايي هستند که چشم پرکن باشد که در حقيقت همين ماديات محسوس دنيوي هستند.


خدا مي فرمايد که اين افراد ماديگرا و دنيا گرا، به ظاهر زندگي ديگران اهتمام دارند و دنبال همانند سازي خود با آنان هستند. اين گونه است که آنان را سرمشق خويش قرار مي دهند تا مثل آنان شوند. بنابراين، با اين که در ميان مسلمانان هستند، ولي قلب و روان ايشان با کافران است(مائده، آيه 52) و دوست دارند که روزي برسد که به ميان آنان در آيند و مانند آن ها زندگي کنند؛ زيرا فلسفه و سبک زندگي کافران را دوست دارند و مي خواهند مثل آنان شوند. اينان دنبال ثروت قاروني و تفاخر و پزدادن هستند. امروز هم برخي از مسلمانان دنبال بهشت گم شده خودشان در غرب هستند و آرمان آنان آمريکا و اروپا است و مي خواهند مثل ترامپ زندگي کنند و به کاباره و قمار خانه بروند و با ثروت به عياشي بپردازند و شهوت هاي جنسي و غير جنسي خويش را کنند. اين گونه است که با تمام وجود مثل مسلمان دوره موسي(ع) مي گويند: فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ ؛ پس قارون با كوكبه خود بر قومش نمايان شد. كسانى كه خواستار زندگى دنيا بودند گفتند: اى كاش مثل آنچه به قارون داده شده به ما هم داده مى ‏شد. واقعا او بهره بزرگى از ثروت دارد. (قصص، آيه 79)


اما اهل ايمان و آخرت گرايان هرگز نمي خواهند ثروت کشورهاي اروپايي را داشته باشند، در حالي که از آخرت محروم هستند و ثروت ايشان راهي براي آخرت باز نمي کند؛ مسلمانان واقعي امروز همانند مسلمانان واقعي دوره موسي(ع) مي گويند: وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا وَلَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الصَّابِرُونَ؛ و كسانى كه دانش واقعى يافته بودند، گفتند: واى بر شما براى كسى كه ايمان آورده و كار شايسته كرده، پاداش خدا بهتر است و جز شكيبايان آن را نيابند. (قصص، آيه 80)



از نظر آموزه هاي وحياني برخي از فعاليت هاي انساني نيازمند نيت خير و خلوص نيت است تا نتيجه بدهد. بر همين اساس، نه تنها حسن فعلي لازم است، بلکه حسن فاعلي نيز لازم است تا چيزي نتيجه بدهد. از همين روست که خدا سعادت اخروي و بهشت را در گرو ايمان و عمل صالح دانسته است، به طوري که اگر يکي باشد و ديگري نباشد، آثاري براي آن نخواهد بود؛ زيرا عمل صالح بدون ايمان فايده اي ندارد؛ چنان که ايمان بدون عمل صالح نيز سودي نخواهد داشت.


اما برخي از امور است که نيازي به حسن فاعلي ندارد بلکه همان حسن فعلي يعني عمل صالح کفايت مي کند و مي تواند نتيجه بخش باشد؛ چنان که بهره مندي از رياضت ها موجب مي شود تا شخص به کمالاتي دست يابد که آثار آن در زندگي دنيوي نمودار مي شود؛ يعني همان طوري که مرتاضان هندي با حسن فعلي خويش به توانايي هايي دست مي يابند، هر کسي ديگر نيز مي تواند در زندگي دنيوي به آن برسد.


بر اساس اين سنت الهي که حاکم بر هستي است، اگر کافر نيز به آن پاي بند باشد، از آن در دنيا بهره مند مي شود. خدا درباره يکي از سنت هاي الهي خويش مي فرمايد: وَ اَ لَّوِ اسْتَقَامُوا عَلَي الطَّرِيقَةِ لَاَسْقَيْنَاهُم مَاءً غَدَقاً؛ و اگر استقامت بر طريق داشته باشند، هر آينه ما آنان را از آب بسيار و گوارا سيراب مي کنيم.(جن، آيه 16)


بر اساس اين سنت هر کسي راه و روش درست را در زندگي پيش گيرد حتي اگر ايمان نداشته باشد، از برکات الهي در زندگي اش بهره مند خواهد شد.


اگر در کشورهاي غربي حتي مسلماني بر اساس شريعت مسيحي نباشد – البته که هست و بر اساس آن شريعت عمل مي کنند و به طور طبيعي بهره مند از آثار ايمان و عمل صالح خود خواهند بود- حتي اگر چنين اشخاصي نباشند، اما با توجه به اين که اکثريت آنان به اصول عقلاني عمل مي کنند، به طور طبيعي بهره مند از آثار اين عمل صالح خويش هستند؛ زيرا ملاک در سنت هاي الهي، تنها ايمان ظاهري و اسمي نيست، بلکه ايمان واقعي و عمل صالح است؛ به نظر مي رسد که در اين ميان عمل صالح نقش اساسي دارد، از همين روست که در کشورهاي غربي مي توان بهره مندي از فضل الهي را ديد؛ زيرا آنان اگر مسلمان اسمي نيستند، ولي مسلمان عملي هستند و به آن چه عقل و نقل معتبر به آن فرمان مي دهد، عمل مي کنند و بر همين اساس از آثار آن نيز بهره مند مي شوند.(بقره، آيات 200 و 201 و آيات ديگر)



جامعه جهلي، جامعه ظني و بي قانون است.



در قرآن عقل و جهل در تقابل هم است. از اين روست که جامعه را به دو دسته جاهلي و عاقلي بخش مي کند.



جامعه جاهلي در انديشه و فکر بر اساس ظن و گمان عمل مي‌کند و علم قطعي و برهاني بر آن حاکم نيست؛ و از نظر عمل نيز بر اساس هواهاي نفساني عمل مي کند و از قوانين حقيقي پيروي نمي کند، چنان که خدا مي فرمايد : إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ؛ اينان فقط از پندار و گمان بي پايه و هواهاي نفساني پيروي مى كنند .(نجم، آيه 23)



از همين رو، رفتارهاي امت جاهلي بر اساس شبهه هاي علمي نسبت به حق و شهوت عملي در عمل است و اگر ترس از مجازات و محروميت نباشد به هر شکلي شده، قوانين را دور مي زنند و اهل فجور هستند. (قيامت، آيات 1 تا 5)



در برابر جامعه عاقلي، در انديشه بر اساس علم و يقين قطعي و عمل بر اساس قوانين حقيقي عمل مي‌کند، نه ظن و هواي نفس. پس به جاي نام هاي تهي و بي معني و ارباب هاي گوناگون امت جاهلي (نجم، آيه 23)، از خدا و قوانين الهي، و نه خود در آوردي نفساني پيروي مي کنند، چنان که خدا مي فرمايد : وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى?؛ و اما كسي كه از مقام و منزلت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است (نازعات، آيه 40)


از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، امت هاي بشري يا بر اساس عقل يا جهالت زندگي مي کنند؛ اين گونه است که جوامع بشري يا عقلي يا جاهلي است. در آيات قرآني ويژگي هايي براي جامعه جاهلي بيان شده است که مثلا از نظر انديشه و فکر مبتني بر «ظن» و گمان عمل مي کنند و غايت بلاغت علم آنان همان ظنيات و گمانه هايي است که از علم حقيقي و واقعي بهره اي کم برده است؛ زيرا بدون آن که استقراء تام و برهان کاملي داشته باشند، تنها بر اساس «مشت نمونه خراوار است» عمل مي کنند و اين گونه با تخرص و گمانه زدن در ورطه نابودي مي افتند؛ زيرا با چنين گمانه هايي نسبت به عوالم غيب از جمله آخرت و معاد با شک و ريب عمل مي کنند.(انعام، آيات 116 و 148؛ يونس، آيه 66؛ ذاريات، آيات 10 تا 13)



چنان که در انگيزه نيز بر مدار هواهاي نفس مي گردند به جاي آن که بر مدار عقل و فطرت الهي بگردند. پس از نظر قرآن ، جامعه جاهلي از نظر علمي، فاقد علم است؛ زيرا در حوزه علمي در سطح تخرص و ظن است(نجم، آيه 30) و از نظر عملي نيز فاقد عقل است؛ زيرا بر اساس هواهاي نفس عمل مي کنند نه مديريت و امارت عقل. چنان که خدا مي فرمايد: إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ؛ جز از ظن پيروي نمي کنند و آن چه که خواسته فروافتاده نفس است.(نجم، آيه 23)



چنين ملت و امتي که بر جاهليت عقلي و علمي زندگي مي کند، چون خودش بر اساس تسامح و تساهل با هر چيزي برخورد مي کند و قوانين را به ميل و هواهاي نفساني تغيير مي دهد يا کم رنگ و بي ارزش مي سازد و اهل فجور و عبور از خط قرمزها است(قيامت، آيات 1 تا 5)، انتظاري که از جامعه و امت خردمند و امت عاقل دارد اين است که آنان نيز اهل ادهان و روغن مالي باشند و نسبت به قوانين و سنت هاي تکويني و تشريعي الهي تسامح و تساهل به شکل ادهان داشته باشند. از اين روست که خدا در توصيف فکر و عمل امت جاهلي مي فرمايد: وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ؛ آنان دوست دارند که ادهان کني پس ادهان کنند.(قلم، آيه 9)



واژه ادهان از واژه دهن به معناي روغن گرفته شده است. ادهان يعني روغن مالي کردن. پس انتظاري که قوم جاهل از قوم عاقل دارد اين است که مداهنه کند و با نرمي که از روغن مالي ظاهري ايجاد مي شود حقايق باطني ناديده گرفته شود. گويي همان طوري که دست به چيز روغني مي کشند و به سادگي عبور مي کنند و يا عبور مي دهند، در برابر غلظت و خشونت قوانين با اين روغن مالي، قوانين نرم و قابل عبور شود. اين مردم جاهل که حلاف مهين هستند و بي جهت سوگند و پيمان مي بندند و با قوانين با خواري و اهانت برخورد مي کنند و بر اساس عيب جويي و سخن چيني و نمامت عمل و رفتار دارند، دوست دارند که پيامبر(ص) و امت عاقل مانند آنان رفتاري جاهلي و بي عقلي داشته باشد.



در گروه هايي مدعي اصلاحات و ارتباط با غرب مي توان چنين رويه جاهلي را سراغ گرفت؛ زيرا اينان قوانين و اصول دين و مباني اساسي آن را نيز براي ارتباط گيري با غرب کنار مي گذارند و گمان مي کنند که با اين رفتار دل دشمنان غربي را نرم مي کنند؛ در حالي که با هر عقب نشيني، آنان خواستار عقب نشيني از ديگر اصول عقلي و علمي جامعه ايماني مي شوند تا کاملا مردم به آيين غربي در آيند؛ خدا مي فرمايد: وَلَنْ تَرْضَى عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَى وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ؛ و هرگز يهوديان و ترسايان از تو راضى نمى ‏شوند مگر آنكه از كيش آنان پيروى كنى بگو در حقيقت تنها هدايت‏ خداست كه هدايت [واقعى] است و چنانچه پس از آن علمى كه تو را حاصل شد باز از هوسهاى آنان پيروى كنى در برابر خدا سرور و ياورى نخواهى داشت. (بقره، آيه 120)



و نيز مي فرمايد: إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَلَنْ تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا ؛ چرا كه اگر آنان بر شما دست‏ يابند سنگسارتان مى كنند يا شما را به كيش خود بازمى‏ گردانند و در آن صورت هرگز روى رستگارى نخواهيد ديد. (کهف، آيه 20)


انسان ها دنبال نفع شخصي هستند و در کاري وارد مي شوند که به آنان سود و نفع برسد و برايشان مصلحتي داشته و مفسدتي نداشته يا حتي آن را دفع کند. انسان وقتي چيزي را مي خورد يا مي پوشد براي آن است که از آن چيز بهره مند شود.



اما برخي از کارها به ظاهر سودي براي شخص ندارد؛ زيرا بهره مند کسي ديگر است؛ از همين روست که برخي از انسان ها علاقه و دلبستگي به اين نوع از کارها ندارند؛ زيرا مي گويند که نفع و سودي براي آنان ندارد.



حتي به نظر مي رسد که برخي از کارها مانند ماليات و خمس و زکات دادن، نه تنها سودي براي شخص ندارد، بلکه ضرر و زياني را نيز شخص متحمل مي شود تا آن را انجام دهد. ايثارگري و بخشيدن چيزي که خود شخص به آن نياز ضروري دارد، از جمله کارهايي است که به نظر مي رسد که نه تنها سودي ندارد، بلکه ضرري فعلي نه احتمالي در آن است که بسياري از مردم خلاف خرد و عقل مي دانند که به آبي که خود براي رفع تشنگي نياز دارد، بگذرد و آن را به ديگري ايثار کنند.



از نظر قرآن، اموري که در قالب احسان و اکرام مانند ايثار انجام مي شود، نه تنها موجب مي شود تا ديگري از آن بهره مند شود، بلکه پيش از آن که ديگري بهره مند شود، در يک نگاه ملکوتي و باطني اين خود شخص است که پيش از ديگران بهره مند مي شود. در حقيقت نيکوکار خود پيش از ديگري از نيکي خويش بهره مند مي شود. خدا مي فرمايد: وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ فَإِنْ لَمْ يُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ؛ و مَثَل صدقات‏ كسانى كه اموال خويش را براى طلب رضايت و خشنودى خدا و تثبيت و استوارى روان خويش انفاق مى كنند، همچون مَثَل باغى است كه بر فراز پشته‏ اى قرار دارد كه اگر رگبارى بر آن برسد، دو چندان محصول برآورد، و اگر رگبارى هم بر آن نرسد، بارانِ ريزى براى آن بس است‏، و خداوند به آنچه انجام مى‏ دهيد بيناست‏. (بقره، آيه 265)



خدا در آيه مي فرمايد که شخص نيکوکار با نيکي خويش گويا هم چون درختي است که براي استواري و استحکام ريشه خويش آبي به ميزان نياز در زير خويش مي ريزد تا هم محيط مناسبي را براي استواري فراهم آورد و هم امکان رشد مناسب ايجاد کند. در حقيقت، اين نيکوکاري پيش از آن که به ديگري سودي برساند، موجب مي شود تا نفس انساني به استواري برسد و تحت شرايط مناسبي قرار گرفته و رشد کند.



از جمله مصاديق اين نيکوکاري دفاع از مظلومان و مستضعفان در برابر ظالمان و مستکبران است (نساء، آيه 75) که شخص با اقدامات نظامي يا مهاجرت و مانند آنا نه تنها به مظلوم و مستضعف سودي مي رساند، بلکه پيش از آن خود را تثبيت و استوار مي کند: وَلَوْ أَنَّا كَتَبْنَا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيَارِكُمْ مَا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ وَلَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا مَا يُوعَظُونَ بِهِ لَكَانَ خَيْرًا لَهُمْ وَأَشَدَّ تَثْبِيتًا وَإِذًا لَآتَيْنَاهُمْ مِنْ لَدُنَّا أَجْرًا عَظِيمًا وَلَهَدَيْنَاهُمْ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا ذَلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ عَلِيمًا؛ و اگر بر آنان مقرر ميکرديم كه تن به كشتن دهيد يا از خانه ‏هاى خود به در آييد جز اندكى از ايشان آن را به كار نمى ‏بستند و اگر آنان آنچه را بدان پند داده مى ‏شوند به كار مى ‏بستند قطعا برايشان بهتر و در ثبات قدم ايشان مؤثرتر بود؛ و در آن صورت ما هم از نزد خويش يقينا پاداشى بزرگ به آنان مى‏ داديم ؛ و قطعا آنان را به راهى راست هدايت مي کرديم ؛ و كسانى كه از خدا و پيامبر اطاعت كنند در زمره كسانى خواهند بود كه خدا ايشان را گرامى داشته؛ يعنى با پيامبران و راستان و شهيدان و شايستگانند و آنان چه نيكو همدمان هستند ؛  اين تفضل از جانب خداست و خدا بس داناست. (نساء، آيات 66 تا 70)


از نظر قرآن، عقل و جهل در برابر هم هستند؛ چنان که عقل و جنون در برابر هم قرار مي گيرند؛ زيرا انسان يا بر اساس ساختار طبيعي داده هاي بيروني علمي خويش را با داشته هاي فطري باطني پيوند مي زند و با تعقل به تفقه و فهم عميق مي رسد، يا اين گونه عمل نمي کند؛ زيرا داشته هاي فطري خويش را دفن و دسيسه کرده و گرفتار سفاهت شده است؛ که در اين موارد، نمي تواند داده هاي علمي بيروني با داشته هاي فطري پيوند بزند و تعقل و تفقهي داشته باشد. چنين افرادي ممکن است در مرتبه اي باشند که بر اساس ظنون يا تخرص عمل مي کنند که خود نوعي جاهليت عقلي و بي خردي محض است، يا اين که در مرتبه اي سقوط کرده باشند که اصولا فطرت ، نهان شده باشد و در مرتبه خيال و تخيل قرار گيرند و در مرتبه جنيان سقوط کنند، به طوري که ديگر قدرت اين را ندارند که از داشته هاي فطري بهره گيرند.


به نظر مي رسد که فطرت وقتي دسيسه و دفن مي شود(شمس، آيات 7 تا 10) در شرايط گوناگوني قرار مي گيرد که بر اساس شدت و ضعف اين دفن و دسيسه است. گاه اين دسيسه و دفن و پايين کشيدن فتيله نورانيت فطرت به گونه اي است که شخص در مرتبه جنيان سقوط مي کند. از اين روست که در مرتبه «اختيال» و قوه خيالي است که مرتبه جنيان است. در اين شرايط از آن عقلانيت و تعقل انساني بهره نمي برد. اين گونه است که نعمت هاي الهي مقسوم را نتيجه تلاش خود ارزيابي مي کند.(حديد، آيات 22 و 23؛ قصص، آيات 76 تا 85 و آيات ديگر) چنين شخصي در حقيقت گرفتار نوعي جنون و ديوانگي جن زدگي است؛ زيرا شيطان بر نفس او مسلط است و نمي تواند از نرم افزار فطرت خويش بهره برد.


گاه ديگر، شخص گرفتار جهالت در مرتبه حيوان بلکه گياه و جماد مي شود؛ زيرا قوه فطري مدفون شده است و نمي تواند داده هاي بيروني را بر آن عرضه کند و به نتيجه حقيقي و واقعي برسد.


از نظر قرآن، جهالت که در برابر عقل و عقلانيت قرار مي گيرد، همه بيانگر نوعي دفن و دسيسه فطرت است که به اشکال گوناگوني تحقق مي يابد. از اين روست که گاه عقل و جهل در برابر هم قرار مي گيرد و گاه عقل و جنون؛ زيرا جنون نيز مرتبه اي از جهالت است.


از نظر قرآن، ممکن است شخص داده هاي علمي بيروني را بر «فواد» عرضه کند و به تصديق علمي برسد، اما به تصديق عملي نرسد؛ زيرا از نظر قرآن، تصديق علمي، امري غير از تصديق عملي است. اگر آن چه به تصديق علمي رسيد همراه با تصديق عملي باشد، چنين شخصي را عاقل مي گويد؛ و گرنه در مرتبه عالم بي عقل يا همان عالم جاهل است. از نمونه هاي عالم جاهل مي توان به فرعون اشاره کرد که با آن که معجزات و بينه هاي علمي را از طريق حضرت موسي(ع) دريافت کرد و به تصديق علمي و يقين در اين مرتبه دست يابد که در آن اما و اگر علمي نبود، اما تصديق عملي نداشت و به جاي اقرار و تصديق به جحد و انکار پرداخت؛ چنان که خدا درباره او مي فرمايد: وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا؛ به انکار پرداخت در حالي که به يقين قطعي رسيده بود.(نمل، آيه 14)


بر همين اساس است که اميرمومنان امام علي(ع) مي فرمايد: رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ[لَمْ يَنْفَعْهُ‌] لَا يَنْفَعُه‌؛چه بسيار عالمي که جهالت بي خردي او را کشت و علمش برايش سودي ندارد(نهج البلاغه دشتي، ج 1، ص 333) در حقيقت اين جهل و بي عقلي است که موجب مي شود علم عالم تاثيري مثبت نداشته باشد؛ زيرا تصديق علمي با تصديق عملي همراه نشده است؛ چرا که حقيقت عقل، عمل بر اساس علم است که نوعي پيوند ميان علم ذهني با قلب و اراده عملي است. از همين روست که امام صادق(ع) عقل را عامل بندگي و کسب جنت و بهشت مي داند؛ زيرا علم و عمل را به هم پيوند مي زند و عقلي که چنين نکند، عقل نيست. پس انسان عالم مي تواند عاقل يا جاهل سفيه يا يا جاهل مجنون يا مانند آن ها باشد؛ زيرا دانسته هايش با قلبش پيوند نخورده است که خروجي آن همان تعقل و تفقه است.


بسياري از مردم نسبت به حلال و حرام عالم هستند، و مثلا مي دانند که ربا و حرام است؛ اما با علم به اين امور در دام شيطان مي رود و ربا مي خورد و مي کند. حتي در علم ربا داراي تخصص دانشگاهي بالايي است؛ ولي از نظر قرآن چنين فردي عالم جاهل و عالم مجنون است؛ زيرا گرفتار ديوانگي است که به جاي رهايي از آتش خود را در درون آتش مي افکند يا بدتر از آن آتش مي خورد؛ زيرا خدا مي فرمايد: الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبَا لَا يَقُومُونَ إِلَّا كَمَا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطَانُ مِنَ الْمَسِّ؛ كسانى كه ربا مى ‏خورند، برنمى ‏خيزند مگر مانند برخاستن كسى كه شيطان بر اثر تماس‏، آشفته ‏سرش كرده است.(بقره، آيات 174 و  275)



خبط نشانه اي است که با کوبيدن سخت و محکم يا چيز داغ گذاشته مي شود، به ته مانده آب در برکه نيز خبط گفته مي شود که بيانگر وجود آب در سابق است. وقتي برگهاي درختي را با تکان هاي شديد، و عور مي کنند، به آن نيز خبط مي گويند. آزارهاي شيطاني که نوعي جنون است، به همين سبب خبط گفته مي شود؛ زيرا چون داغي بر شخصيت اوست که رسواگر است.



 


 


 


 


 


 


 


انسان نوع اخير منطقي نيست؛ از اين روست که مي تواند با توجه به قلب ماهيت انساني در چهره ها و سيماي چندگانه در آيد:





  1. سيماي درندگي و سگي: کسي که گرفتار قوه غضب است و قوه دافعه او بر نفس وي غلبه کند، در مرتبه درندگان سقوط مي کند؛ خدا مي فرمايد: کَمَثَلِ الْکَلْبِ اِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ اَوْ تَتْرُکْهُ يَلْهَثْ؛ مانند «مثل» سگ است اگر بر او حمله شود زبان درآورد و اگر رها شود باز زبان در آورد.(اعراف، آيه 176) اين فرد ممکن است عالم باشد، اما عاقل نيست؛ زيرا امارت نفس خويش را به دست غضب از قواي نفساني داده و بي عقلي و جهالتش علمش را به محاق برده است؛ زيرا به دانسته هاي يقيني خويش تصديق قلبي ندارد.(نمل، آيه 14) اميرمومنان درباره اين افراد مي فرمايد: رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ عِلْمُهُ مَعَهُ[لَمْ يَنْفَعْهُ‌] لَا يَنْفَعُه‌؛ چه بسا عالمي که بي خردي و بي عقلي موجب قتل او شده و علمش سودي برايش نداشته است.(نهج البلاغه، دشتي، ج 1، ص 333)




  2. سيماي شهوتراني و خري: کسي که گرفتار قوه شهوت و جاذبه است، در مرتبه چارپاياني است که شهوت و نفهمي بر او مسلط است. خدا مي فرمايد: کَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ اَسْفَاراً، او مانند «مثل» خري است که کتبي را حمل مي کند.(جمعه، آيه 5؛ اعراف، آيه 179)




  3. سيماي شيطاني: برخي از افراد در زندگي چنان گرفتار اختيال مي شوند که به مرتبه شيطان سقوط مي کنند و خدا از ايشان به شياطين الانس و الجن ياد کرده است. پس همان طور که ابليس به مرتبه شيطنت سقوط کرده تلاش مي کند تا انسانها و جنيان ديگر را نيز به اين مرتبه ساقط کند. خدا مي فرمايد: کَمَثَلِ الشَّيْطانِ اِذْ قالَ لِلْاِنْسانِ؛ او مانند «مثل» شيطان است که به انسان مي گويد کافر شو!(، آيه 16)




  4. سيماي گياهي: برخي از مردم به مرتبه گياه بلکه گياه خشک و چوب و هيزم سقوط مي کنند؛ چنان که خدا درباره آنان مي فرمايد: وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبًا؛ و اما سهم خوران که سهميه ديگران را مي خورند پس براي دوزخ هيزم خشک هستند.(جن، آيه 15)




  5. سيماي سنگي و جمادي: برخي در مرتبه سنگ سقوط مي کنند و از انسانيتي آنان جز همين مرتبه جماد چيزي باقي نمي ماند؛ زيرا حتي حواس گياهي را ندارند. برخي از اين ساقطين به تعبير قرآن نه سنگ بلکه سنگ سياه زغال سنگ مي شوند که سوخت دوزخ است: إِنَّكُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ ؛ در حقيقت‏ شما و آنچه غير از خدا مى ‏پرستيد سنگريزه هاي زغالي سياه دوزخ هستيد، شما در آن وارد خواهيد شد.(انبياء، آيه 98)




  6. سيماي فرشتگان: برخي در جهت مخالف اين در مراحل صعود چنان بالا مي روند که همتراز با فرشتگان مي شوند؛ چنان که علماي عاقل و عامل قايم بالقسط اين گونه هستند؛ زيرا همراه با فرشتگان اين گونه بر وحدانيت و توحيد شهادت مي دهند: شَهِدَ اللَّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِکَةُ وَ اُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ.(آل عمران، آيه 18)




  7. سيماي متاله و خدايي: برخي نيز به جايي مي رسند که رنگ خدايي گرفته و متاله مي شوند و در مقام خلافت الهي در مظهريت ربوبيت و جلوس مي کنند؛ چنان که خدا مي فرمايد: صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ؛ اين است صبغه الله و نگارگرى الهى و كيست‏ خوش‏نگارتر از خدا .(بقره، آيه 138) و نيز مي فرمايد: كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَبِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ؛ به سبب آنكه كتاب آسمانى تعليم مى‏ داديد و از آن رو كه درس مى‏ خوانديد، رباني باشيد و ربوبيت کنيد.(آل عمران، آيه 83) اين مرتبه همان مرتبه خلافت الهي است؛ زيرا شخص همه اسما و صفات الهي را در خود بروز و ظهور داده و مظهر الله يعني متاله شده است و مي تواند خليفه الله باشد و در ربوبيت مظهريت نمايد.(بقره، آيات 30 و 31)




فقه همان سبک زندگي است، چنان که معارف قرآني همان فلسفه زندگي است؛ بر اين اساس، سبک زندگي مبتني بر فقه اسلامي بر بنياد فلسفه زندگي برگرفته از معارف قرآني است. فقه اسلامي بر آن است تا فلسفه زندگي که معارف قرآن بيان کرده در زندگي روزانه مردم به شکل قانوني در آورد و اجازه دهد تا مردم از طريق سبک زندگي قرآني به اهداف فلسفه قرآني دست يابند.



از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، فقه به گونه اي سامان يافته است که به عرف و عرفيات توجه خاص دارد؛ چرا  که عرف اجتماعي همان ظاهره و پديده هاي حاکم بر سلوک اجتماعي مردم است. تلاشي که از سوي پيامبران و اولياي امور انجام مي شود براي اين است که سبک زندگي قرآني را به عنوان يک «عرف و معروف» اجتماعي در آورد به طوري که همه مردم آن را بشناسند و از به کارگيري آن استقبال کنند.



اين شيوه و رويه مي بايست بر ظواهر باشد که توده هاي مردم مي توانند به سادگي آن را بشناسند و به کار گيرد؛ از همين رو، از مباحث فلسفي عقلي محض به دور است و اصول فقه که روشي براي استنباط سبک زندگي و فقه اسلامي است به عرف و عرفيات توجه دارد نه به مباحث عقلي محض.



البته اين بدان معنا نيست که در آموزه هاي وحياني قرآن به علوم عقلي و فلسفي بي توجهي يا کم توجهي شده باشد، بلکه اين معنا است که کارکردهاي اين علوم در اين حوزه جاري و ساري نمي شود؛ بلکه آن چه حاکميت دارد، سيره عقلايي است نه روش عقلاني.



در شناخت موضوعات احکام فقهي و قوانين اسلامي و نيز ابعاد ديگر، اين روش عقلايي است که به کار مي آيد نه مباحث عقلاني و تيزبيني هاي فلسفي.



در همه شرايع اسلامي از شريعت نوح (ع)، ابراهيم(ع)، موسي(ع)، عيسي(ع) و نيز شريعت آخر زماني پيامبر خاتم (ص) آن چه ملاک و معيار است مراجعه به ظاهر و عرف و معروف است، نه به برهان هاي عقلي محض يا علوم غيب يا علوم لدني. بر همين اساس است که امام صادق(ع) از پيامبر(ص) نقل مي کند که ايشان مي فرمايد:  إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ اَلْأَيْمَانِ وَ بَعْضُكُمْ أَلْحَنُ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْضٍ فَأَيُّمَا رَجُلٍ قَطَعْتُ لَهُ مِنْ مَالِ أَخِيهِ شَيْئاً فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ اَلنَّارِ؛ من در ميان شما فقط‍‌ به استناد گواهى گواهان و سوگند خوردن افراد داورى مى‌كنم. چه بسا باشد كه برخى از شما در طرح دعوا خطا كند و راه داورى صحيح را بر خود ببندد. پس اگر من با اين استناد حق كسى را به دامن ديگرى بريزم، آتش دوزخ را به دامن او ريخته‌ام.(کافي، ترجمه ي، ج 7، ص 414)



پس اگر کسي با روش هاي ديگر بتواند امري را اثبات کند که باطل است و بر اساس آن بتواند مالي را بگيرد، آن مال هر چند که در ظاهر مال او مي شود، ولي در باطن آتش دوزخ است که مي خورد.



به سخن ديگر، در فقه جايي براي علم غيب و علم لدني نيست؛ پس اگر کسي هم چون پيامبر(ص) به علم غيب يا چشم بصيرت برزخي حقايقي را ديد نمي تواند بر اساس آن عمل و رفتار کند، مگر اين که از سوي خدا مامور به عمل مبتني بر علم غيب باشد؛ بر همين اساس است که پيامبران در حوزه فقه و امور قضايي بر اساس علم ظاهر و عرف اجتماعي عمل مي کردند نه بر اساس علم غيب؛ چنان که در انتساب کودک و شک در مطرح است؛ پيامبر(ص) مي فرمايد: الْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ؛ فرزند مال صاحب فراش يعني شوهر است و براي کار سنگ است.(کافي، ج 7، ص 163)



در مواردي پيامبر(ص) حکم به قاعده و عرف اجتماعي کرده است؛ در حالي که خود به علم غيب مي دانست که اين نسبت نادرست است؛ زيرا در فقه و قضاوت آن چه ملاک قرار مي گيرد، علم ظاهري است نه علم غيبي يا علم لدني.



با نگاهي به داستان حضرت موسي(ع) و خضر (ع) اين تفاوت به خوبي روشن مي شود؛ زيرا در تخريب کشتي، حضرت موسي(ع) بر اساس معيارهاي فقهي حکم مي کند که اين عمل تصرف در مال غير، خيانت در امانت، تسبيب قتل بي گناهان از طريق غرق کشتي و نيز خودکشي است؛ زيرا خودشان سوار بر کشتي بودند. بر همين اساس چنين کاري گناه و جرم است؛ اما خضر(ع) بر اساس علم لدني مامور بود تا همانند امواج خروشان دريا عمل کند و کشتي را تخريب نمايد تا قابل استفاده براي پادشاه زورگو و غاصب نباشد در عين اين که سلامت سرنشينان به قدرت الهي تضمين شده است(کهف، آيات 71 و 79)



هم چنين در قتل کودک، حضرت موسي(ع) بر اساس فقه و شريعت اسلام و ظاهر عرفي حکم مي کند که اين قتل بي گناه حرام و گناه است؛ در حالي که از نظر خضر(ع) که بر اساس علم لدني مامور بود(کهف، آيه 65) او همانند عزرائيل مامور بود تا جان کودک را بگيرد؛ زيرا به علم لدني مي دانست که در آينده اين کودک موجب مي شود تا والدين از اسلام خارج شوند؛ بنابراين، براي جلوگيري از چنين امري، کودک را مي کشد چنان که ملک الموت مي کشد تا بدل آن کودک ، خدا کودکي ديگر جايگزين کند.(کهف، آيات 74 و 80 و 81)



هم چنين در بناي ديوار و بازسازي آن، حضرت موسي(ع) چنين امري را تصرف در مال غير بدون اذن، کاري بي فايده، کاري براي انسان هاي غير محترم که حاضر به پذيرايي و ضيافت مسافران نشدند، کار بي مزد و مانند آن مي دانست که حکم به ظاهر است؛ اما حضرت خضر(ع) به علم لدني آن را ماموريتي هم چون ماموريت فرشتگان مي دانست که به عنوان کارگزار کساني که در دنيا تسبيح و تحميد و تکبير و تهليل مي کنند و فرشتگان در بهشت خانه سازي مي کنند.



در حقيقت از منظر علم غيب، همه کارها مبتني بر عقلانيتي است که نمي توان نسبت به آن اعتراض کرد، اما از منظر علم ظاهر نيز همه کارها امري بر خلاف ظاهر و رويه عقلايي و عرفي است که بايد ترک کرد و بر آن اعتراض کرد. پس بر اساس دو منظر و رويکرد فقهي و علم غيبي کاري مي تواند درست و نادرست باشد.



از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، پيامبران و امامان (ع) و نيز کساني که داراي علم غيب هستند از اولياي الهي، مگر در موارد خاص که ماذون به اذن الهي هستند، چنان که خضر (ع) مامور بود، نمي توانند و نمي بايست بر اساس علم غيب عمل کنند. بر اين اساس است که پيامبر(ص) و امامان معصوم(ع) با آن که علم به وجود زهر يا کشتن به دست قاتلي چون ابن ملجم و شمر داشتند، بر اساس علم غيب عمل نکردند؛ زيرا همان طوري که همه هستي جنود الهي است و قتل هر موجودي در حقيقت قتل از سوي خدا و گرفتن جان از سوي اوست(انفال، آيه 17) و بر همين اساس حتي شياطين به عنوان لشکر الهي عمل مي کنند، اينان در برابر ابن ملجم مقاومتي نمي کنند؛ زيرا به ظاهر اين ابن ملجم است که مي کشد، ولي در باطن اين اجل مسمي است که از سوي خدا مطرح است و همان طوري که عزرائيل با اذن پيامبر(ص) جانش را مي گيرد، به ظاهر ابن ملجم ولي در باطن اين عزرائيل است که جان ولي الله اميرمومنان (ع) را مي گيرد. پس علم لدني و علم غيب در مباحث و مسايل فقهي از جمله قضايي جايگاهي ندارد و خوردن زهر به معناي خودکشي نيست؛ زيرا اين زهر نيست که جان مي ستاند بلکه خدا و فرشتگان است که توفي را انجام مي دهند.(زمر، آيه 42)


از نظر قرآن، انسان در دنيا خودش ماهيت اخروي خودش را مي سازد که مي خواهد متاله و خدايي باشد، يا فرشته يا اين که مي خواهد حيوان يا گياه يا سنگ باشد. از نظر قرآن، هر فرد انساني نوع منحصر به فردي است که چنين قابليتي عظيم را داراست که از اسفل السافلين يا احسن التقويم را با خود داشته باشد.



البته از نظر قرآن، جنيان در مرتبه پايين تر، از يک چنين صيرورت و انقلابي برخوردار هستند، و ممکن هستند تا جايي برسند که با انسان در بهشت باشند(الرحمن، آيات 56 و 74) يا به دليل قسط و سهم ديگران خوردن، به جايي سقوط کنند که هيزم خشک دوزخ شوند.(جن، آيه 15)



از نظر قرآن، وقتي انسان هر کار خوب و بدي مي کند، آثار آن نه تنها در بيرون بلکه در درون انسان ظاهر مي شود و موجب مي شود تا خصوصياتي در انسان پديد آيد که زيبا يا زشت است. اين حقيقت و چهره اي که انسان با اعمال خويش مي سازد، شايد براي اکثريت مردم در دنيا ديدني نباشد، اما در آخرت براي همگان ديدني مي شود؛ زيرا کالبد زيباي انسان در قيامت با توجه به اعمال خوب و بد تغيير مي کند. پس آن کس که انسان حيوان شده با آن کس که انسان خدا شده از ظاهر و سيمايش مشخص است. پس همان طوري که سياهي و روشنايي چهره اين اشخاص حقيقت ايشان را نشان مي دهد، هم چنين اعضا و جوارح آنان نيز حقيقت وجودي آنان را به نمايش مي گذارد و ديگر نيازي نيست که از کسي بپرسند که اين فرد در دنيا چه کاره بوده است؛ زيرا «انسان گرگ» با چهره و اعضا و جوارح گرگي خودش ، رسوا مي شود و همان اعضايش عليه او گواهي مي دهد که در دنيا چه گرگ درنده خويي بوده است؛ خدا مي فرمايد: حَتَّى إِذَا مَا جَاءُوهَا شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَأَبْصَارُهُمْ وَجُلُودُهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ؛ دشمنان خدا در م براي دوزخ گرد مي آيند و تا چون بدان رسند گوششان و ديدگانشان و پوستشان به آنچه مي کرده‏ اند، بر ضدشان گواهى دهند. (فصلت، آيه 20)



به عنوان نمونه خدا مي فرمايد که در آن روز برخي به جاي بيني همانند فيل خرطوم خواهند داشت: سَنَسِمُهُ عَلَى الْخُرْطُومِ؛ به تحقيق بر خرطوم آنان نشانه و داغ مي گذاريم.(قلم، آيه 16) اين افراد گناهاني کرده اند که تاثير آن ها تبديل عضو انساني بيني به خرطوم است. اين گناهان عبارتند از: تکذيب حق ، مداهنه نسبت به قوانين، سوگند بسيار خوردن، فرومايه گي و اهانت، عيب جويي، خبرچيني، پشت سر گويي، مانع خير، گستاخي، پست کاري، افسانه شماري دين و حقايق آن.(قلم، آيات 8 تا 15)



پس انسان مواظب باشد که با اين نوع گناهان، بيني اش به شکل خرطوم در مي آيد و در قيامت با داغ دوزخ رسوا مي شود بي آن که نيازي به پرسش و پاسخ از نوع گناه باشد؛ زيرا عمل چهره ملکوتي اش را چنان مي سازد که رسواي عام و خاص خواهد شد.


با نگاهي به وضعيت دو تابعيتي ها در غرب و برخورد زشت و زننده آمريکايي ها و غربي ها با ايراني ها، انسان به واقعيت هايي پي مي برد که خدا در قرآن براي اين افراد ترسيم کرده است. در حقيقت تحليل و تبييني که قرآن از اوضاع اين افراد بيان مي کند، امروز با خشونتي که آمريکايي نسبت به مسلمانان و هم چنين دو تابعيتي ها روا مي دارند به خوبي مشخص مي شود.



خدا در قرآن، جرياني را معرفي مي کند که دنبال ولايت طاغوت هستند هر چند که به ظاهر تحت ولايت الله قرار دارند و خود را مومنان و مسلمان مي نامند. از نظر قرآن، جريان نفاق که جريان خطرناکي است، دل در گرو ولايت طاغوت دارد در حالي که در جامعه اسلامي و تحت ولايت اسلام زندگي مي کنند.



از نظر قرآن، هر کسي ولايت الله را مي پذيرد مي بايست کامل بپذيرد و چيزي به نام شرک به هر شکلي مقبول نيست؛ زيرا خدا هر کسي که شرک بورزد هر کاري که انجام مي دهد در طبق اخلاص گذاشته و همه را به مشرکان مي دهد و چيزي را نمي پذيرد. بر همين اساس است که کساني که گرايش به ولايت طاغوت از کافران و اهل کتاب دارند، مذموم دانسته و توبيخ مي شوند. از نظر قرآن چنين افراد مذبذب که پاندول وار اين سو و آن سو مي روند، مردماني سرگردان و بي هويت هستند که نه از ولايت الهي سودي برده اند و نه از ولايت طاغوتي بهره اي مي برند. البته اين افراد از نظر فکري و فرهنگي جزو کافران و تحت ولايت طاغوتي آنان هستند؛ چنان که خدا مي فرمايد: أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ؛ اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد يهود و نصارى را اولياي خود مگيريد و تحت ولايت سرپرستي و حاکميتي آنان نرويد كه بعضى از آنان ولايت و سرپرستي بعضى ديگرند و هر كس از شما آنها را به ولايت و سرپرستي گيرد از آنان خواهد بود. آرى خدا گروه ستمگران را راه نمى ‏نمايد.(مائده، آيه51)



پس از نظر قرآن، کساني که در بلاد اسلامي و تحت ولايت الله هستند ولي دلهايشان جاي ديگر است، در حقيقت از نظر قرآن، همين افراد تحت ولايت طاغوت هستند هر چند که به ظاهر در ولايت الله هستند. از همين روست که از نظر قرآن، اين جرياني که ولايت طاغوت را به جاي ولايت الله مي پذيرند، اگر فرصتي دست بدهد همان طوري که قلوب آنان با آنان است، به سرعت خود را به آن جا مي رسانند که تحت ولايت مستقيم آنان باشند. بنابراين، کوچ و مهاجرت به سوي بلاد کفر و استکبار براي آنان امري طبيعي و گرايش قلبي آنان است.(مائده، آيه 52)



اما از نظر قرآن، اين افراد از اين جا رانده و از آن جا مانده هستند؛ زيرا هم ولايتي هاي واقعي آنان ايشان را به عنوان هم ولايتي نمي پذيرند و طرد مي کنند و از خود مي رانند؛ چنان که خدا مي فرمايد: أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ تَوَلَّوْا قَوْمًا غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مَا هُمْ مِنْكُمْ وَلَا مِنْهُمْ وَيَحْلِفُونَ عَلَى الْكَذِبِ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ؛ آيا نديده‏ اى كسانى را كه قومى را كه مورد خشم خدايند، به ولايت و سرپرستي حاکميتي خود گرفته‏ اند، آنها نه از شمايند و نه از ايشان و به دروغ سوگند ياد مى كنند و خودشان هم مى‏ دانند. (مجادله، آيه 14)



اين افراد جريان داخلي نفاق همان کساني هستند که به جاي تعاون و همکاري در نيکي و تقوا و اطاعت رهبران و اولياي الهي، دنبال اثم و عدوان و معصيت رهبران و اولياي الهي مي روند و مراکز و محافلي را براي توطئه چيني و مخالفت با فرمان رهبري دارند و در آن به تبادلات افکار و آراء و برنامه ريزي اقدام مي کنند و کارهاي زشت ديگري را مرتکب مي شوند که در آيات پيشين بيان شد است.(نگاه کنيد: مجادله، آيات 5 تا 13)



از نظر قرآن، اين افراد به سبب همين تذبذب اعتقادي و رفتاري را نمي توان در يک ثبات و امنيتي يافت؛ زيرا نه اين سويي هستند، نه آن سويي. اين همان وضعيت دو تابعيتي ها است که يک جريان خطرناک را در داخل ايران شکل داده اند.


در هر اجتماعي برخي از امور به عنوان ارزش و برخي به عنوان ضد ارزش مطرح است. البته وقتي امر ارزشي براي اجتماع خيلي مهم و به شکل ضروري باشد، آن را در قالب قوانين شفاهي يا کتبي ساماندهي مي کند تا کسي نتواند عليه آن ارزش ها رفتاري داشته باشد؛ چنان که اگر امري ضد ارزشي در حد بسيار مخرب باشد عليه آن قانون وضع مي کنند و مجازات تنبيهي و تشديدي وضع مي کنند.



در آموزه هاي وحياني قرآن، امور ارزشي ضروري به عنوان «واجب» قانونمند شده است؛ چنان که امور ضد ارزشي بسيار مخرب به عنوان «حرام» قانونمند شده است. البته برخي از امور با توجه به ترجيج ارزشي يا ضد ارزشي کم تر در قالب «مستحب يا مکروه» ساماندهي قانوني شده است.



از نظر قرآن، هر اجتماعي مي بايست به گونه اي عمل کند که ارزش ها در آن «معروف» و ضد ارزش ها در آن «منکر» شود؛ به اين معنا که امور ارزشي چنان شناخته شود که هيچ کس به خود جرات ندهد عليه آن باشد؛ چنان که منکر يعني امري که مردم چنان از آن بيگانه باشند که اصولا کسي آن را نشاسند تا مرتکب آن شود يا وقتي کسي مرتکب آن مي شود، براي همه شگفت انگيز و بهت آور باشد و نتوانند آن را در هاضمه فکري و رفتاري خويش هضم کنند، از اين رو،به طور طبيعي عليه آن بسيج خواهند شد؛ چون چنين رفتار منکري را بر نمي تاباند.



اصولا واژه معروف، از واژه عرف گرفته شده است. عرف در زبان عربي چيز چنان بلند و برجسته اي است که همان آن را مي شناسند و نمادي براي زندگي روزانه ايشان است. شما در نظر بگيرد برج ميلاد در تهران چنان بلند است که هر کسي در هر جاي شهر تهران آن را مي بيند و اگر بخواهد راه خويش را بيابد به آن توجه کند، موقعيت خود را شناسايي کرده و به طرف مقصدي که دارد مي رود؛ حال اگر کسي بخواهد اين برج ميلاد را تخريب کند و اين نماد جهت بخشي را از ميان ببرد، همه مردم عليه آن خواهند شد؛ زيرا موجب مي شود تا در ناتوان از شناخت قرار گرفته و راه و مقصد خودشان را پيدا نکنند. معروف در حقيقت چنين چيزي است که در برابر منکر است؛ و منکر در حقيقت تخريب همين معروف است.



از نظر قرآن، آن چه پيامبر(ص) و مومنان مامور است تا آن را «امر و نهي » کنند، همين «امر به معروف و نهي از منکر» است، نه «امر به واجب يا نهي از منکر».(اعراف، آيه 199؛ توبه، آيه 71) البته از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، هر چيزي که واجب و مستحب شده است، به يک معنا يک امر پسنديده است؛ چنان که امري که حرام يا مکروه شده است، يک امر ناپسند و زشتي است؛ اما از نظر همين آموزه هاي وحياني قرآن، تا چيزي از واجبات و مستحبات از نظر عرف اجتماعي و ارزش گذاري آنان، «معروف» نشده است؛ «امر» به آن جايز نيست؛ چنان که تا زماني که از نظر عرف مردم ، محرمات و مکروهات به «منکر» تبديل نشده است، نمي توان نسبت به آن «نهي» داشت؛ يعني در عمل اجتماعي واجب اجتماعي هر انساني، نسبت به واجبات و محرمات زماني است که آن واجب به عنوان معروف و آن منکر به عنوان محرم شناخته و پذيرفته شده باشد. البته در عمل فردي و خانوادگي مي توان نسبت به واجبات و محرمات يا مستحبات و مکروهات خانواده را امر و نهي کرد؛ چنان که در نماز خواندن همسر و فرزند آمده است(طه، آيه 132)؛ اما نمي توان در محيط اجتماعي از چنين ولايتي سود برد؛ زيرا ولايت مرد بر زن و فرزند در اين حد نيز بالا مي رود که امر به واجب و نهي از حرام کند، اما چنين ولايتي براي مومنان در اجتماع نيست که در واجب و منکر امر و نهي کند؛ زيرا چنين چيزي ولايتي مي خواهد که خاصي است که همان خدا و پيامبران(ع) و امامان معصوم(ع) هستند.



از نظر قرآن، ولايت مومنان در امور اجتماعي تنها در حد «امر به معروف و نهي از منکر» است؛ نه « امر به واجب و نهي از منکر». پس تا زماني که «واجبي» معروف نشده يا «حرامي» منکر نشده است، نمي توان نسبت به آن امر و نهي کرد. به سخن ديگر، رهبران امت اسلام وظيفه دارند تا واجب و مستحب را در چنان سطحي از پذيرش عمومي قرار دهند که آن چيز به عنوان «معروف» و امري ارزشي يا حرام و مکروه به عنوان «منکر» و امر ضد ارزشي براي آن اجتماع شود تا آن زمان امکاني براي مومنان فراهم آيد تا در برابر موارد نادر و شاذي که به شکل مخالفت با معروف يا انجام منکري ديده مي شود، امر و نهي کنند. از سوي ديگر از نظر قرآن، اين گروه خود بايد از مصاديق مومنان باشند و اسلام و مسلماني به تنهايي کفايت نمي کند؛ زيرا ولايتي که خدا در قرآن براي جواز امر به معروف و نهي از منکر حتي قالب واجب و فريضه مطرح کرده است، براي مومنان و مومنات است، نه براي مسلمين و مسلمات. هم چنين اين وظيفه در جامعه ايماني نسبت به مومنان است، يعني وقتي شخص خودش اهل ايمان است ولي به هر دليلي منکر را انجام يا معروفي را ترک مي کند، آن زمان است که شخص براي حفاظت و صيانت از معروف و يا رفع منکر وارد مي شود. از همين روست که خدا مي فرمايد:  وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ اَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ؛ و مردان و ن مون ايمان بر يک ديگر ولايت دارند تا به كارهاى معروف امر مي کنند و از كارهاى منکر باز مى دارند و نماز را بر پا مى كنند و زكات مى‏ دهند و از خدا و پيامبرش فرمان مى ‏برند آنانند كه خدا به زودى مشمول رحمتشان قرار خواهد داد كه خدا توانا و حكيم است. (توبه، آيه 71)



پس اين فريضه امر به معروف و نهي از منکر، جزو وظايف اجتماعي مومنان نسبت به يک ديگر است، نه نسبت به کافران يا غير مسلمانان؛ چنان که ممکن است گفته شود که نسبت به مسلمانان نيست؛ زيرا مسلماناني هستند که تازه مسلمان هستند و اصولا اين اموري که براي شما معروف است، براي او معروف نباشد يا منکري که شما منکر مي دانيد، براي او منکر نيست؛ پس بايد اول بايد کاري کرد که اين امور جايگاه معروف و منکر را نسبت به آن گروه از مسلمان به دست آورد سپس بتوان به عنوان معروف امر يا به عنوان منکر نهي کرد. اصولا کسي که چيزي را معروف نمي داند، هر چه به او امر کنيد هرگز زير بار نخواهد رفت؛ زيرا آن را معروف نمي داند؛ چنان که کسي که چيزي را منکر نمي داند، نمي توان او را نهي کرد؛ زيرا معتقد است که چنين کاري يا رفتاري منکر نيست؛ پس آن را ترک نمي کند و وقتي اينگونه است تاثيري در نهي شما نيست و جايي که تاثيري ندارد اصولا نهي کردن واجب و وظيفه مومنان نيست.



پس از آيه فهميده مي شود که ولايت الهي در عمل اجتماعي نسبت به ديگر مومنان زماني است که شخص خود مومن باشد، چنان که طرف مقابل هم بايد مومن باشد. هم چنين بايد شرط تاثير باشد که تنها زماني است که جامعه آن را معروف يا منکر بداند؛ اما وقتي اين گونه نيست، انجام فريضه امر و نهي هيچ تاثيري نخواهد داشت.



البته از نظر قرآن، يک جريان قوي در اجتماع اسلامي است که از آن به جريان نفاق ياد مي کند؛ زيرا تازه مسلمانان براي اين که به جامعه ايماني ملحق شوند، گرايش دارند تا هم چون مومنان احکام را بشناسند و آن را در سطح معروف و منکر قرار دهند؛ اما جريان نفاق، با علم و آگاهي و برنامه ريزي عمل مي کند و مي کوشد تا بر اساس ساختار ولايت طاغوتي عمل کند که خلاف ولايت الهي است. در اين ساختار آنان هر چه منکر و ضد ارزش هاي اجتماعي مومنان را به عنوان ارزش هاي اجتماعي و معروف جا مي اندازند و هر معروف و ارزشي اجتماعي مومنان را به عنوان منکر جلوه مي دهند. در حقيقت بر اساس رفتارهاي ساختارشکنانه مي کوشند تا هنجارها و ارزش ها جابه جا شود و ضد ارزش ها و نابهنجاري ها در جامعه به عنوان ارزش و معروف قرار گيرد؛ خدا مي فرمايد: الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَيَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ؛ مردان و ن دو چهره همانند يكديگرند به كار منکر وامى دارند و از كار معروف باز مى دارند و دستهاى خود را از انفاق فرو مى ‏بندند خدا را فراموش كردند پس خدا هم فراموششان كرد در حقيقت اين منافقانند كه فاسقند. (توبه، آيه 67)



البته از اين آيه به دست مي آيد که سطح و محدوده تاثيرگذاري اين جريان تنها در محدوده همان منافقان است؛ زيرا مومنان از ايشان تاثير نمي پذيرند. البته براي اين که تازه مسلمانان مانند کودکان و نوجوانان مومنان از ايشان تاثير نپذيرند به مومنان اين اطلاعات داده مي شود که جريان اجتماعي نفاق در صدد است تا چنين وارونگي فرهنگي را در اجتماع ايجاد کند.



هم چنين خدا مي فرمايد اين جريان که با جريان کفر هم پيمان است، بسيار خطرناک هستند؛ زيرا بدنهاي آنان با مومنان ودر اجتماع اسلامي و افکار و اعتقاداشان با جامع کفر است. هم چنين خدا هشدار مي دهد که جريان کفر در صدد از ميان بردن کساني هستند که امر به عدالت قسطي مي کنند: إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَيَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ؛ كسانى كه به آيات خدا كفر مى ‏ورزند و پيامبران را بناحق مى ‏كشند و کساني کساني از توده هاي مردم که به عدالت قسطي امر مي کنند را به قتل مى ‏رسانند، آنان را از عذابى دردناك خبر ده! (آل عمران، آيه 21)



پس از نظر قرآن امر به عدالت قسطي به عنوان يک معروف اجتماعي است؛ زيرا توده هاي مردم و ناس به آن گرايش داشته و بدان امر مي کنند، ولي کافران چون با عدالت به ويژه عدالت قسطي مخالف هستند، چنين مردم عادي را مي کشند. عدالت قسطي يعني سهم خواهي و مطالبه گري نسبت به حقوق و سهم خويش از هر موهبت الهي که جريان کفر و نفاق عليه آن هستند.


از نظر آموزه هاي قرآني جامعه قرآني و امت اسلام بايد يک جامعه عقلي باشد که ساختار آن حق فاقد باطل است؛ بنابراين، لازم است تا چنين جامعه اي براي دوري از باطل ، حق را بشناسد و بر اساس آن قيام کند. شناخت حق نيز مي بايست علمي باشد نه ظني و گماني؛ زيرا اگر به جاي علم، ظن قرار بگيرد در رفتار نيز به جاي آن که پيروي علم باشد، پيرو هواهاي نفساني مي شود؛ چنان که قرآن درباره اجتماع جاهلي غير عقلاني مي فرمايد: إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ مَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ؛ جز گمان و آنچه را كه دلخواهشان است پيروى نمى كنند.(نجم، آيه 23)



اما امت قرآني براي اين که اجتماع عقلاني باشد نه مبتني بر ظن و هوس، بايد دنبال علم باشد؛ از همين روست که بر اساس فرمان خدا و پيامبر(ص) «طَلَبُ‌ الْعِلْمِ‌ فَرِيضَةٌ» است.(کافي، ج 1، ص 30) به اين معنا که نه تنها واجب و به تعبير روايي «فرض» است، بلکه « فَرِيضَةٌ» است؛ يعني واجب واجب واجب است؛ زيرا «تاء» در « فَرِيضَةٌ» علامت تانيث نيست، بلکه علامت مبالغه است؛ چنان که در عقليةٌ و نيز علاّمَةٌ علامت و نشانه مبالغه است.



البته از نظر قرآن و آموزه هاي اسلامي، امت قرآني بايد دنبال علوم سه گانه اي باشند و آن را در اجتماع بنياد هر فکر و عملي قرار دهند. اين علوم سه گانه اصلي که ناظر به فکر و عمل انسان است و روان انسان را مي سازد و شخصيت آدمي رابه کمال مي رساند، چنان که در روايت پيامبر(ص) آمده است، عبارتند از: اِنَّمَا الْعِلْمُ‌ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْکَمَةٌ اَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ اَوْ سُنَّةٌ قَائِمَة؛ علم جز اين سه نيست: اصول دين، فروع دين و سنت هاي اخلاقي(کافي، ج 1، ص 30)؛ زيرا آيت محکم همان معارف توحيدي اصول دين است که بايد با تعقل تحقيق و به شکل ايمان در آيد؛ و فريضه عادله نيز همان قوانين و احکامي است که در قالب فروع دين ارايه شده است؛ و سنت قائمه نيز همان اصول اخلاقي است که در اجتماع به عنوان هنجارهاي اجتماعي حاکميت يافته است.



از نظر آموزه هاي وحياني ناديده گرفتن هر يک از اين سه گانه و پرداختن به يکي از آن ها يا هيچ يک از آن ها يک اجتماع را از اجتماعي عقلاني به اجتماع جاهلي سوق مي دهد و اجتماع سامان نمي يابد.



در حقيقت خدا از انسان خواسته است تا به سه گانه «الْحِکْمَةَ »؛ يعني همان حکمت الهي و معارف اسلامي، «الکتاب» ؛ يعني قوانين و احکام الهي مانند نماز و روزه و قصاص، و نيز «التزکيةَ» يعني سنت هاي اخلاقي عالم شده و بر اساس آن عمل و رفتار کنيم؛ اين سه گانه اي که پيامبران از جمله پيامبر گرامي مامور به ابلاغ و تعليم آن بوده است.(بقره، آيات 129 و 151؛ آل عمران، آيه 164؛ جمعه، آيه 2)


از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، در صحت عمل نيت نيک و کار نيک شرط لازم و اساسي است؛ اما شرط کافي نيست؛ زيرا آن چه مهم است تنها صحت عمل نيست، بلکه قبولي عمل است که نيازمند صيانت از نيت نيک و کار نيک تا آخر عمر است.


به سخن ديگر، دو شرط نيت نيک و کار نيک، شرط لازم براي قبولي عمل است نه شرط کافي؛ زيرا افزون بر آن بايد شخص تا آخر عمرش نيت نيک و کار نيک خويش را محافظت و صيانت کند تا مقبول شود و در مقام نفس مطمئن در جايگاه «راضيه مرضيه » قرار بگيرد(فحر، آيات 27 تا 30) به طوري که از مصاديق «رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ؛ خدا از آنان راضي و آنان نيز از خدا راضي هستند»(مائده، آيه 119؛ توبه، آيه 100؛ مجادله، آيه 22) قرار گيرند. در اين صورت ميان عبد و معبود رابطه اي ايجاد مي شود که مي توان گفت بنده راضي به قضا و قدر الهي است و معبود از بنده اش راضي و خشنود مي باشد. اين گونه است که قبول حقيقي اتفاق مي افتد.


در آيات قرآني، گاه از قبولي با شرط تحقق مقام «متقين » سخن به ميان آمده است و خدا مي فرمايد: إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ؛ جز از متقين خدا نمي پذيرد.(مائده، آيه 27)


اين مقام متقين يعني ثبوت تقوا به شکل ملکه و مقوم براي شخص است که نيت نيک و کار نيک شخص را در مقام قبول قرار مي دهد.


در جايي ديگر نيز اين گونه تعبير مي کند: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها؛ هر کسي حسنه اي را با خود تا قيامت بياورد، پس برايش ده برابرش است.(انعام، آيه 160)


پس اگر کسي فعل نيک و عمل صالح را حتي با نيت نيک انجام دهد، اين زماني برايش سودمند خواهد بود که با خود تا قيامت بياورد؛ زيرا جاء بالحسنه به معناي آوردن است نه فعل و انجام دادن.


در دنيا انسان اموري را ارزشي مي داند که در قيامت روشن مي شود که اين ها امور بي ارزشي هستند که نمي توانند او را به بي نيازي برسانند؛ در حالي که در دنيا با وجود آن چيزها احساس بي نيازي مي کرد و زمينه طغيانش را فراهم مي آورد.



خدا در قرآن مي فرمايد: كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى؛ حقا كه انسان سركشى مى ‏كند همين كه خود را بى ‏نياز پندارد و احساس بي نيازي کند. (علق، آيات 6 و 7)



اين اموري که موجب مي شود تا شخص احساس فقر هويتي و ذاتي خويش را فراموش کند(فاطر، آيه 15) و احساس غنا و بي نيازي کند، اموري چون ثروت و قدرت است. اين گونه است که قارون و فرعون با چنين احساس بي نيازي دست به طغيان مي زنند.



البته حتي برخي از مسلمانان مانند اهل کتاب بر اين باورند که ثروت نقش ارزشي و تعيين کننده اي دارد، از اين روست که با توجه به تفکر ابليسي برتري و خير بودن خودشان را با توجه به ثروت انبوه خويش دانسته و مي گويند: وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ؛ و ما از او به شاهي بر حق تريم و به او وسعتي از مال داده نشده است.(بقره، آيه 247)



از نظر اين گروه از مردم، آن که ملاک «احقيت» را تشکيل مي دهد، اموري چون علم و ايمان و تقوا نيست(همان)، بلکه ملاک حقانيت همان مال و ثروت و وسعت در آن است. بر همين اساس، کرامت خويش را در مال و ثروت مي دانند(فجر، آيه 15)، نه در تقواي الهي.(حجرات، آيه 13)



اما از نظر قرآن، اموري چون تقواي الهي ملاک و معيار سنجش است و اين ها ارزش هاي واقعي انسان را تشکيل مي دهد؛ اين مطلب شايد در دنيا براي خيلي ها آشکار نشود، اما در قيامت اين گونه است؛ چنان که وقتي نامه اعمال کافران به دست آنان داده مي شود مي گويند: مَا أَغْنَى عَنِّي مَالِيَهْ ؛ آن چه براي من است؛ مرا سودى نبخشيد و بي نيازم نمي سازد.(الحاقه، آيه 28)



بايد توجه داشت که واژه «ما ليه» ترکيبي از «ما» موصوله با «لي» است که «هاء» در آخر «ليه» به همانند سلطانيه «هاء» سکته ناميده مي شود و معنايي ندارد.



در اين عبارت آمده است که هر چيزي براي من است به عنوان دستاوردهاي دنيوي، در آخرت مرا بي نياز نمي سازد؛ زيرا آن چه را که ارزشي مي دانستم که از جمله آن ها قدرت و ثروت و مال و منال بوده است، در آخرت امري بي ارزشي است که نمي تواند موجب غنا و بي نيازي من شود.



پس واژه «ماليه» به معناي به شکل «مالي» يعني «مال من» نيست، بلکه «ما» موصوله است که مال و ثروت يکي از چيزهايي است که انسان گمان مي کند که ارزشي بود و او را غني مي سازد در حالي که چنين نيست.



به سخن ديگر، «ما لِي» هم مال را شامل مي‌شود و هم ساير شئون از قدرت و جلال و شکوه و امثال آن ها را شامل مي‌شود، که در قيامت معلوم مي شود اموري بي ارزشي بودند که انسان را بي نياز نمي سازد؛ يعني آن کسي که گمان کرده بود با داشتن ملک مصر(زخرف، آيه 53) از خدا و ايمان و تقواي الهي بي نياز است، معلوم مي شود که فقير و نيازمند است و آن کس که گمان مي کرد مال و ثروتش او را جاودان مي کند : يَحْسَبُ اَنَّ مالَهُ اَخْلَدَهُ(همزه، آيه 3?، معلوم مي شود که مالش موجب هلاکت اوست.



از نظر  قرآن، در صراط مستقيم همگي به سلامت زندگي مي کنند و به سلامت مي ميرند و به سلامت مبعوث مي شوند؛ زيرا هر گونه فقدان سلامت در اين مراتب مي تواند سعادت دنيا و آخرت انسان را از ميان بردارد. از همين روست که خواهان هدايت جمعي رهروان طريق صراط مستقيم از خدا هستيم و مي گوييم: اهدنا الصراط المستقيم؛ خدايا همگي ما را در صراط مستقيم هدايت نگه دار!(حمد، آيه 6)


درخواست جمعي از آن روست که اگر مردم با هم در راه هاي مختلف باشند، تضاد و تقابل ميان آنان ايجاد مي شود و در يک چنين اجتماعي انسان نمي تواند بدون تزاحم ديگران و زحمت کاري را انجام دهد. اما وقتي مجموعه از مومنان در صراط مستقيم هدايت با هم زندگي مي کنند، شرايط نه تنها براي حرکت هاي بي تزاحم و مزاحمت و زحمت فراهم مي آيد، بلکه هر يک از افراد امت به عنوان عضوي از اين مجموعه عظيم به يک ديگر کمک مي کنند تا با تعاون بر نيکي و تقوا در چارچوب استعانت از مظاهر فعلي خدا به کمال بايسته و شايسته برسند.(حمد، آيه 5؛ مائده، آيه 2)


مومنان در درخواست هدايت جمعي با اشاره به صاحباني اين راه که «منعم عليهم» هستند و خدا همه گونه نعمت خويش از جمله اسلام و نور ايمان را به آنان داده و در تکوين نيز قلبشان را به نور ايمان هدايت کرده است(تغابن، آيه 11؛ مائده ، آيه 16) از خدا مي خواهند که با «منعم عليهم » باشند؛ زيرا اين گروه نيکوترين رفيقان همراه در زندگي هستند؛ چنان که خدا در تبيين «منعم عليهم» مي فرمايد: وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا ؛ و كسانى كه از خدا و پيامبر اطاعت كنند در زمره كسانى خواهند بود كه خدا ايشان را گرامى داشته يعنى با پيامبران و راستان و شهيدان و شايستگانند و آنان چه نيكو رفيق و همدمان هستند. (نساء، آيه 69)


در حقيقت از خدا مي خواهيم با کارواني باشيم که همه اعضاي اين کاروان الهي رفقاي نيک و بلکه از نيکوترين رفيقان هستند که با رفق و مدارا به ياري يک ديگر مي شتابند تا همگي به مقصود در مقصد برسند. مقصودي که لقاي الهي و رضوان اوست و در آن جا از دوزخ در امان و از بهشت هاي گوناگون نيز بهره مند هستند؛ زيرا «چون که صد آمد نود هم پيش ما است». پس اگر از روي محبت و شکر اطاعت کردند نه طمع بهشت و خوف دوزخ، ولي در نهايت همه آن ها نصيب اهل اين کاروان در صراط مستقيم شد.




از نظر قرآن، دين داري سخت و دشوار است؛ زيرا اطاعت از آموزه هاي شرايع اسلام نيازمند آن است که دل انسان «خاشع» باشد تا مثلا نماز بگزارد يا در مشکلات و مصيبت ها و هنگام فشار معصيت ها يا انجام تکاليف سختي چون روزه، صبر کند. خاشع انساني است که گمان قوي و اطمينان قلبي دارد که قيامتي است و انسان به سوي خدا باز مي گردد و هر کسي پروردگارش را ملاقات مي کند.(بقره، آيات 45 و 46)


پس تا زماني که چنين حالتي در قلب انسان ايجاد نشود، دين داري و شريعت محوري و اطاعت از خدا و پيامبر(ص) و اتباع و پيروي از وي سخت و دشوار است و تکاليف واقعا «کلفت» و فشارآور خواهد بود.


اما وقتي انسان در راه افتاد و مدتي اعمال عبادي و تکاليف الهي را انجام داد و ترک معصيت کرد، در اين هنگام دل انسان نرم مي شود و کارهايي که «عسر» و سخت بود، کم کم با تکرار «يسر» و آسان مي شود؛ چنان که خدا مي فرمايد: اما من اعطي و اتَّقي و صدَّق بالحسني فسنيسره لليسري؛ هر کسي بخشيد و تقواي الهي پيشه گرفت و نيکي را در عمل تصديق کرد و به جا آورد، پس خدا او را به آساني مي برد و کارها بر وي آسان مي شود.(ليل، آيات 5 تا 7)


در حقيقت از نظر قرآن، هر انساني که از هدايت تکويني ابتدايي برخوردار است(طه، آيه 50)، با عمل مبتني بر آن يعني تقواي فطري و ابتدايي، از هدايت تشريعي ابتدايي برخوردار مي شود(بقره، آيات 2 تا 5) و هنگامي که مبتني بر اين هدايت تشريعي ابتدايي عمل کرد، اندک اندک هدايت الهي از شکل «هدايتي عام » ، به «هدايتي خاص» تبديل مي شود و «هدايت ارائه الطريق» و راهنمايي صرف به «هدايت ايصال الي المطلوب» و به نوعي «هدايت تکويني پاداشي» تغيير مي يابد. از همين روست که خدا مي فرمايد: و من يؤمن بالله يهد قلبه؛ هر کسي به خدا ايمان بياورد خدا قلبش را هدايت مي کند.(تغابن، آيه 11) يا مي فرمايد: ان تطيعوه تهتدوا؛ اگر او را اطاعت کنيد، هدايت شده مي شويد.»(نور، آيه 54) به اين معنا که هدايت ديگري از درون براي شما شبيه همان هدايت تکويني ابتدايي ايجاد مي شود که اين همان هدايت تکويني پاداشي است.


در جايي ديگر نيز مي فرمايد: قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين يهدي به الله من اتبع رضوانه سبل السلام؛ به تحقيق از سوي خدا نور و کتاب مبين آمده است که خدا به آن کتاب هر کسي را که از رضوان الهي پيروي مي کند، به سمت راه هاي سلامت هدايت مي کند.(مائده، آيه 16)


پس عمل به کتاب الله و پيروي از رضوان الهي موجب مي شود تا انسان از هدايت تکويني پاداشي بهره مند شد و راه هاي سلامت را به آساني بپيمايد و در مواقيت سه گانه در سلامت کامل باشد.(مريم، آيات 15 و 33)


در حقيقت از نظر قرآن، کسي که به وحي و هدايت تشريعي عمل مي کند، بستري را براي تزکيه الهي فراهم مي آورد تا خدا در قلبش تصرف کرده و او را از هدايت تکويني پاداشي بهره مند نمايد.


پس با پيروي از هدايت تکويني ابتدايي انسان به هدايت تشريعي دست مي يابد و با پيروي از هدايت تشريعي انسان به هدايت تکويني پاداشي دست مي يابد که تزکيه الهي در جان وي و بهره مندي از نور باطني هدايت است. بنابراين هم دين داري براي شخص آسان مي شود و هم از هدايت تکويني پاداشي بهره مند خواهد شد.




از نظر قرآن، همه چيز با قيوميت خدا معناي وجودي مي يابد. به اين معنا که خدا حقيقت وجود است و هر موجودي در ذات خويش نياز به وجود الهي دارد به گونه اي که اگر وجود الهي در چيزي نباشد، جز عدم نخواهد بود و هستي براي آن معنا ندارد. بنابراين، اگر به موجودات به عنوان آيات الهي نگاه شود، پيش از آن که موجود ديده شود، وجود ديده مي شود که همان خداي قيوم است.


معيت قيومي ، معيت فراگير و مطلق است که همه هستي و موجودات را در بر مي گيرد. همين معيت قيومي فراگير موجب هدايت تکويني و مطلق است که براي همه مخلوقات و آفريده ها ثابت است.(طه، آيه 50)


همين معيت قيومي را خدا به شکل خاص براي انسان مورد تاکيد قرار مي دهد و مي فرمايد: هو معكم أينما كنتم؛ او با شماست هر جا که باشيد. (حديد، آيه 4)


در آيات قرآن از معيت ديگري نيز سخن به ميان آمده است که همان «معيت پاداشي» است. اين معيت براي همه نيست، بلکه براي مومنان و اهل احسان است؛ چنان که خدا مي فرمايد: ان الله لمع المحسنين؛ به راستي که خدا با نيکوکاران و محسنان است.(عنکبوت، آيه 69) هم چنين مي فرمايد: ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون؛ خدا با کساني است که تقواي الهي پيشه کردند و کساني که آنان محسنان هستند.(نحل، آيه 128)


همين قيوميت پاداشي است که حضرت موسي (ع) در هنگام محاصره لشکر و دريا مي فرمايد: ان معي ربي سيهدين، به راستي با من است پروردگارم و به تحقيق مرا راهنمايي مي کند.(شعراء، آيه 62) يا پيامبر(ص) مي فرمايد: لاتحزن ان الله معنا، اندوهگين مباش که خدا با ماست.(توبه، آيه 40)




مومنان مي بايست همه چيز را مِلک و مُلک خدا بدانند و مالکيت مطلق خدا را بپذيرند. پس بدانند که مُلک و ملکوت همه چيز به دست خدا است؛ چرا که همه امور فقط به دست اوست. خدا درباره بعد دنيوي و ظاهري مي فرمايد: تبارك الذي بيده الملك؛ مبارک باد کسي که مُلک به دست اوست.(ملک، آيه 1) خدا نيز درباره بعد معنوي و اخروي مي فرمايد: فسبحان الّذي بيده ملكوت كلّ شيء؛ پاک و منزه است خدايي که ملکوت هر چيزي به دست اوست.(يس، آيه 83)


از نظر قرآن، چيزهايي که اسباب ناميده مي شود، چيزي جز مظاهر الهي نيست که خدا بدان مظاهر اهداف و مشيت خويش را پيش مي برد. پس هيچ کسي و هيچ چيزي بيرون از مشيت الهي کاري را انجام نمي دهد. اين بدان معناست که ما وسائط و اسباب کارها را جز همان مظاهر مشيت الهي ندانيم و نبينيم؛ زيرا اگر اين گونه عمل نکنيم ممکن است وسائط مثل باران و شخم و ديگر امور را برجسته ببينيم و خدا را نبينيم.


برخي از مومنان با عدم درک درست از مضمون و محتواي برخي از احاديث گمان مي کنند که لازم است تا مظاهر الهي را به شکلي شريک در کار قرار دهند و اين گونه از ايمان به شرک در مي افتند.


در حديث آمده است : «من لم يشكر المُنعِم من المخلوقين لم يشكر الله عزّ وجل؛ هر کسي شکر نعمت دهنده اي از آفريده هاي الهي را نکند، شکر خداي عز و جل را نمي کند.(وسائل الشّيعه، ج 16، ص 313)


شکر کردن غير از شرک ورزيدن است. تشکر از کسي که نعمتي را به ما داده به معناي آن نيست که ما او را شريک خدا قرار دهيم. برخي از مردم حتي خدا را نمي بينند و مثلا مي گويند: اگر فلاني نبود هلاک شده بودم؛ يا اگر فلاني نبود بدبخت شده بودم.


گوينده اگر اعتقاد به خدا داشته باشد، در اين گفتارش شرک ظهور دارد؛ زيرا براي شخص نوعي استقلال اثبات نکرده باشد، دست کم برايش يک شراکتي قرار داده است که خدا با شراکت آن شخص او را از بدبختي يا هلاکت نجات داده است. از همين روست که خدا در قرآن مي فرمايد: و ما يؤمن اكثرهم بالله الا وهم مشركون؛ اکثر مردم به خدا ايمان نمي آورند مگر آن که در همان حال مشرک هستند.(يوسف، آيه 106)


در روايت است که از امام صادق(ع) پرسيدند: چطور اكثر مؤمنين مشركند؟‌ چون خدا در اين كريمه فرموده است: «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا وهم مشركون» مي‌فرمايد: همين كه مي‌گويند: لو لا فلان لهلكتُ؛ اگر فلان كس نبود ما از بين رفته بوديم. به امام (ع) عرض كردند: پس ما در اين گونه از موارد كه احساني از غير به ما رسيده است، چه بگوييم ؟ فرمود: بگوييد خدا را شكر كه خدا از اين راه به ما احسان رساند.( وسائل الشّيعه، ج 15، ص 215.)


اين که بگوييم : اول خدا بعدا شما، نوعي شرک است ؛ مگر اين که اين بعدا را به معناي در همان طول به معناي مظاهري بدانيم که فيض الهي از آن مظاهر به ما مي رسد. پس نه نگاهي استقلالي به افراد و اشخاص خواهيم داشت و نه اين که در عرض خدا او را شريک قرار مي دهيم؛ بلکه در طول نيز او را مظهري مي دانيم که مجراي فيض الهي قرار گرفته است؛ چنان که در قرآن است که گاه شياطين نيز مجاري فيض الهي قرار مي گيرند و خدا از طريق شياطين اهداف مومنان را پيش مي برد؛ چنان که امروز آمريکا اين شيطان بزرگ به همراه شياطين منقطه اي اهداف انقلاب اسلامي را پيش مي برند و قدرت و توان ايران اسلامي را روز به روز افزون مي کنند؛ خدا مي فرمايد: وَمِنَ الشَّيَاطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَيَعْمَلُونَ عَمَلًا دُونَ ذَلِكَ وَكُنَّا لَهُمْ حَافِظِينَ؛ و برخى از شياطين بودند كه براى او غواصى و كارهايى غير از آن ميکردند و ما مراقب [حال] آنها بوديم .(انبياء، آيه 82)



 


در روايات است که بسياري از مردگان با فشار قبر مواجه مي شوند. پرسش اين است که افرادي که سوزانده مي شوند يا در دريا دفن مي شوند، چگونه با فشار قبر مواجه مي شوند؟ ديگر اين که پس از مرگ نفس از بدن خاکي خارج مي شود و با توفي الانفس(زمر، آيه 42) ديگر نفسي نيست تا جسم خاکي و اين جسد خالي درد و فشاري را تحمل کند؟


در پاسخ بايد گفت که بر اساس روايات، حقيقت قبر اين گور خاکي نيست، بلکه نفس انساني پس از خروج از جسد خاکي داراي يک جسم برزخي است که بدان عذاب مي شود؛ چرا که قبر ، گودال و حفره اي است که جسد در آن قرار مي گيرد و دفن مي شود؛ اما اين حفره نمادي از عالم برزخ است که انسان وارد آن مي شود؛ خدا مي فرمايد: وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛ و پيشاپيش آنان برزخى است تا روزى كه برانگيخته خواهند شد. (مومنون، آيه 100)


در کتاب امالي شيخ طوسي از پيامبر(ص) و اميرمومنان امام علي(ع) روايت است که فرمود: القَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الجَنَّةِ أَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النَّارِ ؛ قبر بوستاني از بوستان هاي بهشت يا گودالي از گودالهاي دوزخ است.(بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار عليهم السلام ، مجلسي، ج 6 ، ص 218)


از آن جايي که عوالم چهارگانه نيست، بلکه سه گانه دنيا و برزخ و آخرت است، نمي توان گفت که قبر يک عالمي ديگر است، بلکه مراد از قبر در اين گونه روايات همان عالم برزخ است که در قرآن به آن اشاره شده است.



در روايات است که قبر همان عالم برزخ است. از امام صادق (ع) پرسيدند: قبر چيست؟ حضرت فرمود: القبر هو البرزخ. رواي در ادامه مي پرسد: برزخ چيست؟ حضرت مي فرمايد: القبر منذ حين موته الي يوم القيامه؛ همان قبر است از هنگام مرگ تا روز قيامت. (بحارالانوار ج 6 ص 218)



از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، وقتي کافران و گناهکاران مي ميرند، فرشتگاني در عالم برزخ به شکنجه و عذاب آنان مي پردازند: وَلَوْ تَرَى إِذْ يَتَوَفَّى الَّذِينَ كَفَرُوا الْمَلَائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ؛ و اگر ببينى آنگاه كه فرشتگان جان كافران را مى‏ ستانند بر چهره و پشت آنان مى‏ زنند و گويند: عذاب سوزان را بچشيد. (انفال، آيه 50)


در جايي ديگر مي فرمايد: فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلَائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ ؛ پس چگونه تاب مى ‏آورند وقتى كه فرشتگان عذاب جانشان را مى‏ ستانند و بر چهره و پشت آنان تازيانه مى ‏نوازند.(محمد، آيه 27)


پس مراد از فشار قبر همان فشار و شکنجه هايي است که در عالم برزخ از سوي فرشتگان بر جسم برزخي – نه جسد مادي و خاکي - متوفي وارد مي شود. پس برخي از متوفي حتي اگر جسد يا گوري نداشته باشد، در عالم برزخ با چنين وضعيتي مواجه خواهد شد.


 



شکر زباني مانند اين که گفته شود: متشکرم يا سپاسگزارم، نشان دهنده کمال شخص است؛ اما شکر حقيقي همان شکر فعلي است؛ يعني انسان با استفاده درست از نعمتي که خدا داده و استفاده از آن را مشخص کرده، شاکر و سپاسگزار واقعي باشد.


اصولا يکي از اسماي خدا در مقام صفات فعلي، شاکر (حج، آيه 158) و شکور (تغابن، آيه 17) است. خدا نيز وقتي نسبت به بنده اي در مقام شاکر ظهور مي يابد که جزاي کار خوب و خيرش را با بهشت و پاداش هاي عملي مي دهد؛ يعني اين طور نيست که خدا شکر زباني به جا آورد، بلکه در برابر کار و عمل نيک مومن که حسن فعلي با حسن فاعلي و کار نيک با پندار نيک و نيت خالص همراه است، خدا پاداش عملي چون بهشت و شراب طهور و مانند آن ها مي دهد. اين همان شکر گزاري فعلي و عملي خدا است و اين گونه بنده مومن صالح و محسن مشکور شکر خدا قرار مي گيرد.(اسراء، آيه 19؛ انسان، آيه 22)


انسان مومن نيز مي بايست شاکر حقيقي باشد، يعني به شکر زباني و تشکر اکتفا نکند، بلکه نعمتي را که خدا در اختيار او گذاشته است در همان راستاي حکمت الهي از آن بهره گيرد تا اين گونه شکر حقيقي را به جا آورد و با شکر فعلي و عملي خويش نشان دهد که شاکر حقيقي خدا است.




حمد ستايش از کمالي يا نعمتي است. در حقيقت عاملي که موجب مي شود تا کسي يا چيزي حمد شود، دو امر بيش تر نيست: 1. وجود کمال ؛ 2. بخشش نعمت و انعام.


از نظر قرآن، حمد جز براي خدا نيست و کسي جز او حمد نمي شود؛ چرا که تنها اوست که کامل و منبع کمالات بوده و تنها اوست که منبع نعمت و منعم حقيقي است.


خدا در باره کمالات مي فرمايد که هر چيزي که در جهان به نام کمال متصف است، ريشه در اسماي حسناي الهي دارد؛ زيرا اين اسماي الهي است که به شکل صفت در جهان براي اشياء ظهور مي يابد و هر اسم نيکو و حسناي الهي داراي مظهر يا مظاهر وجودي است. بنابراين، هستي همه چيزي جز مظاهر اسماي حسناي الهي نيست. بر اين اساس، وقتي گفته مي شود: لله الاسماء الحسني(اعراف، آيه 180) در حقيقت گفته مي شود که هر وجودي ظهور اسم يا چند اسم الهي است؛ زيرا وجود خود امر کمالي است و موجود مظاهر امر کمالي يا امور کمالي است که همان اسماي حسناي الهي است. اين که انسان خليفه الله شده ، به سبب آن است که مظهر همه اسماي الهي است.(بقره، آيات 30 و 31) بنابراين، انسان به عنوان مظاهر همه اسماي قابل حمد است و اين حمد در حقيقت به همان اسماي الهي باز مي گردد. پس حمد حقيقي به خدايي باز مي گردد که رب العالمين است و اين همه کمالات را در آدمي آفريده و پرورانده است.


هم چنين خدا درباره نعمت ها مي فرمايد که هر نعمتي که در هستي وجود دارد، داراي يک خاستگاه به نام خدا است؛ چنان که در قرآن مي فرمايد: و ما بكم من نعمة فمن الله؛ هر نعمتي که داريد از خدا است.(نحل، آيه 53) پس منعم و انعام کننده ذاتي و حقيقي نيز خدا است؛ و هر جا نعمتي است از اوست. بنابراين، حمد منعم جز حمد خدايي نيست که خاستگاه نعمت ها است.


پس هر کمالي يا نعمتي اگر در کسي يا چيزي باشد از خدايي است که منبع ذاتي کمالات و نعمت ها است. بر اين اساس، حمد نيز مختص خدا است و کسي را نمي توان شايسته حمد و ستايش يافت. از همين روست که خدا با اختصاص و انحصار حمد در ذات حميد خويش مي فرمايد: الحمد لله رب العالمين.




از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، توحيد فعل از مهم ترين اموري است که انسان را در مرتبه ايمان حقيقي قرار مي دهد؛ زيرا اگر شخص به توحيد فعل اعتقاد نداشته باشد، گرفتار شرک خواهد بود؛ به اين معنا که ديدن وسائط که مجراي فيض الهي است، به معناي شرک است؛ زيرا وسائط در توحيد فعل محو و نابود مي شود؛ چنان که وقتي شخصي مي خواهد در آينه خود را ببيند، ديگر آينه را نمي بيند؛ اما اگر بخواهد آينه اي را بخرد، خودش را نمي بيند بلکه تنها آينه را مي بيند. اهل توحيد، وسائط را نمي بينند، بلکه خدا را مي بينند؛ از اين رو نمي گويند: اگر فلاني نبود هلاک شده بودم، بلکه مي گويند خدا را از هلاکت نجات داد و اگر مي خواهند به هر دليلي مانند تکريم و احترام به واسطه و شخص او را مطرح کنند، مي گويند:  خدا مرا به دست فلاني از هلاکت نجات داد.


اين سبک زندگي را خدا در قرآن به بندگان خويش آموخت، چنان که درباره هلاکت دشمنان و قتل آنان به دست مجاهدان مي فرمايد: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ؛ شما دشمنان را نکشتيد، ولي خدا دشمنان را کشت.(انفال، آيه 17) در اين جا خدا حتي واسطه بودن مجاهدان را در قتل نمي پذيرد، بلکه قتل را به خود نسبت مي دهد، از همين روست که خدا نمي فرمايد: فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ - اذ قتلتموهم - وَلَكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ.


البته براي تکريم نسبت به پيامبر(ص) مي فرمايد: وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى؛ و تو تير نيانداختي وقتي تير انداختي بلکه خدا تير انداخت.(انفال، آيه 17) با اين که در اين جا هم بر اساس توحيد فعل، پرتاب از سوي خدا است نه از سوي پيامبر(ص) ولي فعل را به پيامبر به عنوان واسطه نسبت مي دهد تا اين گونه نشان دهد که پيامبر(ص) به عنوان متاله و خدايي شده، از مظهريتي برخوردار است که مجاهدان از آن برخوردار نيستند. تاکيد بر مظهريت واسطه به سبب تکريم پيامبر(ص) به عنوان مظهر الهي است.


عارفان موحد و اهل توحيد صرف و محض، هرگز وسائط را نمي بينند، پيروزي رزمندگان اسلام را به خدا نسبت مي دهند و اگر آن را مطرح مي کنند تنها از باب تکريم است؛ زيرا بر اساس توحيد فعل، همه افعال خير و نيک به خدا ارتباط مستقيم دارد از همين روست که هلاکت را هر چند که با وسائط مجاهدان يا فرشتگان يا ديگر مظاهر انجام مي دهد، به خود نسبت داده و مي فرمايد: فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ؛ پس ريشه آن گروهى كه ستم كردند بركنده شد و ستايش براى خداوند پروردگار جهانيان است. (انعام، آيه 45)


امام خميني(ره) نيز بر اساس آموزه هاي وحياني قرآن مي فرمايد: اين جانب از دور دست و بازوى قدرتمند شما را که دست خداوند بالاى آن است مى‌ بوسم و بر اين بوسه افتخار مى‌ کنم.


اين کلام امام(ع) مانند همان کلام خدا است که مي فرمايد: وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى. در حقيقت اين بوسه به دست خدايي است که بالاي دستان مجاهدان است، هر چند که به ظاهر به دست مظاهر آن است. اين گونه است که امام خود را از شرک دور مي دارد که خدا فرموده است: وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَهُمْ مُشْرِكُونَ؛ و بيشترشان به خدا ايمان نمى ‏آورند، جز اينكه با او چيزى را شريك مى‏ گيرند. (يوسف ، آيه 106)


در روايتي امام صادق(ع) مي فرمايد: مَا وَرَدَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فِي قَوْلِ اَللَّهِ تَعَالَى - وَ م?ا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّ?هِ إِلاّ? وَ هُمْ مُشْرِكُونَ قَالَ هُوَ قَوْلُ اَلرَّجُلِ لَوْ لاَ فُلاَنٌ لَهَلَكْتُ وَ لَوْ لاَ فُلاَنٌ لَمَا أَصَبْتُ كَذَا وَ كَذَا وَ لَوْ لاَ فُلاَنٌ لَضَاعَ عِيَالِي أَ لاَ تَرَى أَنَّهُ قَدْ جَعَلَ لِلَّهِ شَرِيكاً فِي مُلْكِهِ يَرْزُقُهُ وَ يَدْفَعُ عَنْهُ قُلْتُ فَيَقُولُ - لَوْ لاَ أَنَّ اَللَّهَ مَنَّ عَلَيَّ بِفُلاَنٍ لَهَلَكْتُ قَالَ نَعَمْ لاَ بَأْسَ بِهَذَا وَ نَحْوِهِ؛ خدا مي فرمايد: و بيشترشان به خدا ايمان نمى ‏آورند، جز اينكه با او چيزى را شريك مى‏ گيرند؛ زيرا کسي مي گويد: اگر فلاني نبود هلاک شده بودم و يا اگر فلاني نبود به فلان چنين و چنان بر سر من مي آمد و يا اگر فلاني نبود عيالم از دست رفته بود. آيا نمي بيند با اين سخنان براي خدا شريکي در ملکش قرار داده که روزيش مي دهد يا از او چيزي را دفع مي کند. رواي مي گويد: از امام پرسيدم: اگر بگويد: «اگر خدا بر من به وسيله فلاني منت نگذاشته بود هلاک مي شدم.» اين درست است؟! امام صادق(ع) فرمود: بلکه به چنين گفتاري يا همانند آن باک نيست که شخص آن را بگويد.(عدة الداعي ، ج 1 ، ص 99؛ نيز : تفسير نورالثقلين، ج 2، ص 476، ح 235)




آموزه هاي وحياني قرآن، انواع هدايت الهي را بيان کرده است که شامل موارد زير است:


1.      هدايت تکويني ذاتي و عمومي و غير اختياري و غير ارادي: اين هدايت همان هدايتي است که خدا در ذات هر کسي به شکل جبري قرار داده است؛ خدا مي فرمايد:رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى؛ پروردگاري ما کسي است که به هر چيزي خلق را بخشيده سپس هدايت کرده است.(طه، آيه 50) پس اين هدايت فطري و ذاتي دست انسان نيست، هر چند که مي تواند آن را دفن و دسيسه کند و تغيير دهد(شمس، آيات 7 تا 10)، اما نمي تواند تبديل و تحويلي در آن ايجاد کند و هماره در ذات انسان ها به عنوان يک نرم افزار طبيعي ذاتي وجود دارد.(روم، آيه 30)


2.      هدايت تشريعي عمومي و اختياري: اين هدايت تشريعي عمومي براي همه جنيان و انسان ها است؛ و تنها کساني از هدايت هاي تشريعي عمومي اختياري و ارادي بهره مند مي شوند که از هدايت تکويني عمومي بهره مند شده و بر اساس فطرت و خلقت خويش(طه، آيه 50؛ روم، آيه 30) عمل کرده باشند.(بقره، آيات 2 و 3) خدا درباره هدايت تشريعي عمومي ارادي و اختياري مي فرمايد: و ما ارسلناك الا كافةً للنّاس ؛ و جز تو را براي همه مردم نفرستاديم.( 28) يا مي فرمايد: هدي للناس؛ هدايت براي همه توده مردم.(27) از همين روست که همه مردمان را خطاب قرار داده و مي فرمايد: يا ايها الناس، بلکه حتي کافران را مورد خطاب قرار مي دهد و مي فرمايد: يا ايها الكافرون(کافرون، آيه 1) از نظر قرآن هر چند که هدايت تشريعي عمومي ، ارادي و اختياري است، ولي تنها کساني به عنوان پاداش از هدايت تشريعي برخوردار خواهند شد که بر اساس هدايت تکويني ذاتي و عمومي عمل کرده باشند.(بقره، آيات 2 و 3) در آموزه هاي وحياني قرآن توضيح داده شده است که در برابر اين هدايت تشريعي عمومي ارادي و اختياري ، يک ضلالت تشريعي عمومي اختياري و ارادي براي همه کساني است که به هدايت تکويني عمومي و ذاتي تعلق خاطر نداشته اند، و به اراده و اختيار خويش، هدايت تکويني ذاتي را دفن و دسيسه کرده اند. در حقيقت ضلالت تشريعي عمومي ارادي و اختياري به عنوان کيفري براي کساني است که به هدايت فطري و ذاتي خويش توجهي ندارند. پس هر گاه سخن از اين است که خدا کافران را به هدايت تشريعي رهنمون نمي کند و گرفتار ضلالت مي سازد، مراد همين ضلالت کيفري است که شخص خودش به اراده و اختيارش بسترش را فراهم آورده است؛ چرا که خدا اصولا از آغاز هيچ کسي را گمراه نمي کند، بلکه همه بهره مند از هدايت هاي تکويني جبري هستند و حتي هدايت هاي تشريعي ارادي و اختياري به شکل عام ابلاغ مي شود، هر چند که کافران از آن سودي نمي برند؛ زيرا به اراده و اختيار خويش گرفتار ضلالت خودخواسته و اضلال الهي مي شوند.


3.      هدايت تکويني ارادي و اختياري کمالي خاص: اين هدايت ويژه کساني است که از هدايت فطري تکويني بهره برده و سپس از هدايت تشريعي الهي بهره مند شده و بر اساس اين هدايت از ظرفيتي برخوردار شدند تا از هدايت پاداشي خاص الهي در مقام رحيميت بهره مند شوند و آنان را به کمال خاص برساند. در حقيقت با تصرفات الهي در نفس انساني، شرح صدري پديد مي آيد که موجب کمال خاص اين افراد مي شود که مومن هستند؛ خدا در اين باره مي فرمايد: وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ؛ پروردگارتان با اذان اعلام کرد هر گاه شکر کنيد به تحقيق بر شما مي افزايم و ظرفيت وجودي شما را زياد مي کنم.(ابراهيم، آيه 7) از نظر قرآن در برابر اين هدايت تکويني کمالي خاص براي مومنان، يک ضلالت تکويني ارادي و اختياري براي کافران است، به طوري که عمل ايشان هرگز به مقصد نمي رسد و هيچ تاثير مثبتي بر نفس ايشان نمي گذارد. از همين روست که خدا مي فرمايد: و الله لا يهدي القوم الكافرين؛ خدا قوم کافر را هدايت نمي کند(26)؛ يعني اينان گرفتار ضلالت تکويني ارادي و اختياري مي شوند؛ چرا که بر اساس هدايت تکويني غير اختياري و هدايت تشريعي عمومي عمل و رفتار نکردند.




در اسلام سه گروه اعتقادي درباره خدا مطرح است که به عناويني چون اهل تشبيه ، اهل تعطيل و اهل تنزيه معروف هستند. گروه اول بر اين باورند که صفات خدا همانند صفات خلق است. بنابراين مراد از علم و قدرت و ديگر صفاتي الهي همين است که انسان دارا است و آن را مي فهمد.


گروه دوم بر اين باورند که صفات الهي را نمي توان همين صفات خلقي دانست و معرفت و شناخت خدا امکان پذير نيست و محال و ممتنع است که انسان خدا را بشناسد.


گروه سوم بر اين باورند که صفات الهي نسبتي با صفات خلقي دارد ولي همان نيست؛ زيرا صفات خدا از هر گونه نقص و عيبي مبرا است و بايد خدا و صفاتش را از آن ها تنزيه و پاک کرد. پس اگر خدا را به «اکبر» توصيف مي کنيم، مراد آن است که خدا «اکبر من ان يوصف» برتر از آن چيزي است بتوان توصيف کرد.


کساني که قايل به تشبيه هستند، بر اين باورند که خدا اگر در دنيا غير قابل رويت باشد، در قيامت قابل رويت است؛ و همان طوري که شاهي بر عرش مي نشيند، خدا نيز بر عرش خويش مي نشنيد و مردمان او را نظاره مي کنند. دليل ايشان اين آيه است که خدا در قرآن فرموده است: وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ  اِلي‌ رَبِّها ناظِرَةٌ؛ وجوهي که در آن روز قيامت با طراوت به سوي پروردگارش نظاره مي کند و مي نگرد.(قيامت، آيات 22 و 23)


در حالي که اين آيه اصلا چنين تصويري از خدا و قيامت به دست نمي دهد؛ زيرا


اولا: آن که در قيامت به سوي پروردگارش نگاه مي کند، «عيون» و چشم ها نيست، بلکه وجوه و صورت ها است. پس چشم ها به سوي خدا نمي نگرد و نظاره نمي کند، بلکه صورت ها و وجوه است که مي نگرد؛


ثانيا: واژه ناظره تنها به معناي نگاه کردن و نگريستن در عربي نيامده است؛ چنان که در آيه 35 سوره نمل به معناي «انتظار» آمده است: اِنِّي مُرْسِلَةٌ اِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ؛ من با جديت تمام به سوي آنان هديه اي را مي فرستم. پس منتظر مي مانيم تا ببينم که فرستادگان به چيزي باز مي گردند و آن گاه تصميم مي گيرم. در آيات قيامت نيز ممکن است مراد از «ناظره» انتظار رحمت الهي از سوي اين وجوه باشد که انسان هاي خاص هستند؛(طباطبايي، سيد محمدحسين، ترجمه الميزان ج 20، ص 178 و 185 و 186)  


ثالثا: نظر به معناي نگريستن غير از رويت به معناي ديدن است؛ زيرا ممکن است که انسان به سوي چيزي بنگرد و نظر کند، ولي رويت و ديدني رخ ندهد؛ چنان که گفته مي شود: نظرت الي السماء و ما رايت الهلال؛ به آسمان نگريستم ولي ماه هلال را نديدم؛ بلکه حتي شخص مي گويد: نظرتُ الي القمر فلم اره؛ به سوي قمر نگريستم ولي آن را نديدم. پس اين وجوه ممکن است به سمت پروردگارش نگاه کنند، ولي رويت و ديدني رخ ندهد؛ زيرا خدا غير قابل رويت است(انعام، آيه 103؛ اعراف، آيه 143؛ نساء، آيه 153؛ فرقان، آيه 21)؛ چرا که از اجسام نيست تا قابل رويت باشد. از اين روست که ديدن خدا با بصيرت و ابصار و ديدگان قلب شدني است نه با ديدگان و عيون و چشم هاي ظاهري؛ چنان که اميرمومنان امام علي(ع) مي فرمايد: لا تدرکه العيون بمشاهده العيان و لکن تدرکه القلوب بحقائق الايمان ؛ ديده‌ها هرگز او را آشکار نمي‌بينند اما دل‌ها با ايمان درست او را درمي‌يابند. (نهج البلاغه ، دشتي، ص 243)


هشام مي‌گويد نزد امام صادق(ع) بودم که معاويه بن وهب وارد شد و خدمت حضرت گفت: اي فرزند رسول الله چه مي‌گويي در مورد خبري که از پيامبر (ص) روايت شده که خداوند را ديده و چگونه پيامبر خدا را ديده؟ و يا در روايتي ديگر از حضرت رسول نقل شده که مومنان در بهشت پروردگار خود را مي‌بينند به چه شکل خواهد بود؟ حضرت امام صادق(ع) تبسمي کرد و فرمود‌اي معاويه بن وهب چقدر ناشايست است که انسان عمر هفتاد يا هشتاد بنمايد و در ملک و قدرت خدا زندگي کند و از نعمت‌هاي او بهره‌مند باشد ولي از او معرفت صحيحي نداشته باشد. اي معاويه پيامبر(ص) هرگز خداوند را با چشم سر نديد و بدان که رؤيت بر دو قسم است: رؤيت قلبي و دروني؛ رويت چشمي و جسماني، هر کس رؤيت با چشم درون و قلب را قصد کند درست گفته و هرکس رؤيت و مشاهده با چشم سر را قصد کند، دروغ گفته و کفر بر خدا ورزيده است. (بحارالانوار، مجلسي، ج 4، ص 54؛ الميزان ، طباطبايي، ج 8، ص 255)




از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، انسان مي بايست در صراط مستقيم حرکت کند تا به مقصد و مقصود برسد. اما مشکل اين است که صراط مستقيم يک راه همانند راه هاي ديگر نيست تا انسان آن را بپميايد و به مقصد و مقصود برسد؛ زيرا صراط مستقيم؛ چيزي جز مجموعه دين اسلام و شرايع آن نيست که پيامبران الهي پيموده اند و مي دانيم که دين يک امر خارجي نيست تا انسان آن را بپيمايد، بلکه يک امر معنوي و باطني در ذات انسان است.


اگر خدا از زبان پيامبراني چون ابراهيم (ع) و محمد رسول الله(ص) مي فرمايد: انني هداني ربي الي صراط مستقيم دينا قيما؛ به راستي که پروردگارم مرا به سوي صراط مستقيم هدايت کرد که همان دين استوار و قيم است.(انعام، آيه 161)


بايد بدانيم که پيمودن اين راه معنوي اصولي دارد که بايد رونده در اين راه آن را بشناسد و بدان ملتزم باشد. از آن جايي که دين شامل امور اعتقادي و اخلاقي و احکام عملي است، پس رونده صراط مستقيم دين مي بايست براي رسيدن به مقصد و مقصود به آن ها توجه نمايد تا به عنوان رونده صراط مستقيم شناخته شود.


سالک راه مستقيم در اصول دين سير مي کند تا عقيده اي چون عقيده توحيد در وي جان گيرد و در اوصافي چون عدالت ، عفت، شجاعت، سخاوت و کرامت سير مي کند تا متخلق به آن ها شود و در اعمالي صالح چون انفاق و احسان گام بر مي دارد تا به کردارش، آن ها حقيقت جان وي شود.


بنابراين، دين با جان آدمي سر و کار دارد و اين سير معنوي است نه مادي؛ چنان که سير در درون و باطن است نه سير در برون و ظاهر. اين گونه است که اتحاد سالک و مسلک پيش مي آيد و آدمي با دين اسلام يکتا و متحد مي شود؛ چنان که امامان معصوم(ع) اين گونه شدند و گفتند که «نحن صراط الله المستقيم».


کسي که اين سير معنوي باطني و دروني را داشته باشد، به نعمتي خاص مي رسد که در آيه 6 سوره حمد بيان شده است؛ زيرا هدف از سير باطني دست يابي به اين نعمت است؛ چرا که تعليق حکم بر وصف مشعر به عليت است؛ پس علت سير در صراط مستقيم دست يابي به اين نعمت خاص باطني است که انسان را جزو صالحين ذاتي و صديقين عملي و شهداي اعمال براي روز قيامت و مانند آن ها مي کند و رفق و رفاقت نيکو را موجب مي شود.(نساء، آيه 69)




از نظر قرآن، هدايت و ضلالت داراي مراتبي است و اين گونه نيست که در يک سطح باشد؛ پس همان طوري که انوار فيزيکي و جسمي يک سطح نيست، و داراي مراتب تشکيکي هم چون نور کرمک شبتاب تا نور خورشيد است، هم چنين نور معنوي که همان نور ايمان است، داراي مراتب تشکيکي است ؛ چنان که مراتب ظلمت معنوي که همان کفر و شرک است، داراي مراتب تشکيکي است.


خداوند تقابل اصلي ميان را حق و باطل ، قرار داده و در قالب صنعت احتناک نشان مي دهد اين حق همان هدايت و باطل همان ضلالت است؛ زيرا خدا در قرآن مي فرمايد: فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ؛ پس چيزي پس از حق جز ضلالت نيست.(يونس، آيه 32)


در حقيقت حق و باطل با هم تقابل دارند؛ چنان که هدايت و ضلالت در تقابل هم هستند؛ خدا با آوردن دو کلمه حق و ضلالت نشان مي دهد که در جايگاه مصداقي چيزي جز هدايت نمي تواند حق باشد؛ چنان که چيزي جز ضلالت نمي تواند در جايگاه مصداقي باطل قرار گيرد. بر اين اساس، هدايت همان حق و ضلالت همان باطل است.


سپس خدا در آيات ديگري از قرآن نشان مي دهد که ضلالت داراي مراتبي است؛ زيرا کساني که متصف به صفت ضلالت مي شوند را گاه متصف به «مغضوب عليهم» مي کند که بيانگر اين معنا است که اين گروه از ضالين داراي وضعيتي بدتر از ديگر ضالين هستند؛ زيرا هر مغضوبي ضال است، ولي هر ضالي در دنيا ممکن است «مغضوب عليه» نباشد؛ زيرا کساني در دنيا مغضوب عليه قرار مي گيرند که در ضلالت پيشي گرفته اند و در مراتب عالي ضلالت قرار گرفته اند به طوري که لازم است تا در همين دنيا نيز مجازات شوند و بخشي از کيفر ضلالت خويش را براي جلوگيري از ضلالت ديگران و عبرت ايشان و نيز جلوگيري از افساد در زمين، در همين دريافت کنند. از همين روست که خدا يهوديان گرفتار بدترين ضلالت ها جزو مغضوب عليهم دانسته است(بقره، آيات 61 و 90؛ آل عمران، آيه 112، در حالي که ضاليني چون مسيحيان را به سبب ضلالت کم تر جزو مغضوب عليهم قرار نداده است(مائده، آيه 82)؛ البته اين که گفته مي شود از باب غلبه است؛ زيرا برخي از يهوديان و مسيحيان در جايگاه متفاوت قرار مي گيرند؛ يعني برخي از يهوديان مغضوب عليهم نيستند، چنان که برخي از ضالين مسيحي در سطح مغضوب عليهم قرار مي گيرند.


از نظر قرآن مسلماناني که در جبهه هاي جنگ پشت به دشمن مي کنند بدون اين که دليلي ميداني معقول هم چون پناهجويي و آمادگي براي حمله اي ديگر و حمله از مکاني مناسب يا همراهي با جمعي ديگر داشته باشند، جزو مغضوب عليهم هستند.(انفال، آيه 16)


به هر حال، از نظر قرآن، هدايت و ضلالت داراي مراتب متعدد و متنوع تشکيکي است. از همين روست که همين هدايت شدگان مثلا به دو دسته اصلي اصحاب يمين و مقربان تقسيم مي شوند يا ضالين به مغضوب عليهم و غير مغضوب عليهم تقسيم مي شوند. پس وحدت موصوف و تنوع صفت گواه اين معنا است که براي هدايت و ضلالت مراتب تشکيکي است. بدترين ضالين و گرفتار ضلالت کساني هستند که مغضوب عليهم در همين دنيا مي شوند که مي تواند شامل مجاهدان در ميدان نبرد باشد که به جهاد رفتند، ولي شرايط جهاد را مراعات نکرده اند. امروز در ميدان جهاد با استکبار جهاني کساني که با مذاکره و ترک ميدان نبرد با عناوين گوناگون خود را به قاعدين متصف کرده اند، از مصاديق همان گمراهان و ضالين هستند که مغضوب عليهم نيز هستند.(انفال، آيه 16)




يکي از توصيه هاي ديني دعا براي شفاي بيماران است. براي اين منظور انواع ادعيه قرآني و روايي ماثور خوانده مي شود؛ يکي از مهم ترين دعاهايي که براي شفاي بيماران و حتي به شکل جمعي خوانده مي شود، دعاي «يا من يجيب» است که بر گرفته از آيه قرآن است. خدا در قرآن مي فرمايد: أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَکْشِفُ السُّوء.(نمل، آيه 62)


از امام باقر و صادق عليهما السلام نقل شده که در تفسير آيه فرمودند: آن خدايى که مضطرّ را اجابت مي نمايد؛ يعنى آن کس که از شدت گرفتارى و مشکلات به خدا پناهنده شده و آن چه که انسان را ناراحت مي کند برطرف مي فرمايد.(بحار الأنوار ، ج ‏68، ص 118)


در روايات تفسيري از باب جري و تطبيق مضطر واقعي را امام زمان دانسته اند(بحار الأنوار، ج 51، ص 48( که در اضطرار و ضرورت غيبتي قرار گرفته که امت و حکمت و مشيت رقم زده است. اين اضطرار مي بايست برطرف شود تا امت با حضور ايشان از همه مشکلات رهايي يابد.


بنابراين، هر کسي بخواهد از آيه به عنوان شکل دعايي بهره برد مي بايست تغييراتي را در آن داشته باشد؛ چنان که در روايات از معصوم (ع) اين دعا اين گونه نقل شده است: يَا مَنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَکْشِفُ السُّوء َ ارْحَمْنِي وَ اکْشِفْ مَا بِي مِنْ غَمٍّ وَ کَرْبٍ وَ وَجَعٍ وَ دَاء.؛ اي کسى که دعاى مضطرّ را اجابت مى‏کند و گرفتارى را برطرف مى‏سازد به من رحم فرما و هرگونه ناراحتي، اندوه، درد و رنج را از من برطرف ساز.(بحارالأنوار، ج 92، ص 103)




از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، هدايت از جمله ايمان نور الهي است که زينت و آرايه حقيقي انسان و قلب اوست.(حجرات، آيه 7)


البته همه انسان ها از يک نور عمومي و تکويني به نام هدايت تکويني برخوردارند.(طه، آيه 50) اين نور عمومي که آسمان و زمين يعني همه هستي و آفريده ها را روشن کرده است، دل هاي حتي کافران و منافقان و مشرکان را به يک معنا روشن ساخته است؛ زيرا همه هستي در دايره ربوبيت نورانيت الهي هستند.(نور، آيه 35)


اما کساني که گرفتار ضلالت هستند، کم کم از اين نور عمومي خود را محروم مي سازند و با دفن و دسيسه امکان بهره برداري از آن را از دست مي دهند.(شمس، آيات 7 تا 10)


اين دسته افراد از نور خاص الهي که همان نور ايمان است محروم مي شوند، چنان که خدا به صراحت درباره منافقان مي گويد که ايشان از جمله محروماني هستند هر چه تلاش مي کنند تا از اين نور خاص الهي برخوردار شوند نمي توانند.(بقره، آيه 17) از همين روست که از شناخت حق و باطل و گرايش درست محروم مي شوند؛(همان) زيرا دست يابي به نور خاص نيازمند عنايت خاص الهي است که ايشان خودشان به دست خودشان خويش را محروم ساخته اند؛ از همين روست که خدا مي فرمايد از هدايت به نور عام و خاص محروم شده اند.(نور، آيه 35)


اما مومنان با استفاده از نور عام هدايت بهره مند از نور خاص مي شوند که با اينان در همه هستي از جمله قيامت است.(تحريم، آيه 8)


از نظر قرآن نور خاص هدايت را مي بايست در جايي خاص جست و جو کرد که همان خانه پيامبر(ص) و اهل بيت اوست. (نور، آيه 36) بر همين اساس تنها ثقلين يعني قرآن و اهل بيت(ع) هستند که از اين نورانيت الهي برخوردار هستند و هر کسي نورانيت خاص مي خواهد مي بايست به ثقلين مراجعه کند.


دشمنان سعي مي کنند با هر وسيله اي شده اين نور هدايت خاص الهي را خاموش کنند(توبه، آيه 32) اما خدا اراده اش بر اين است که اين نور خاص الهي هم چنان بتابد و دل هاي اهل ايمان را روشن سازد.(همان)


در اين جنگ خدا نيز «نار» و آتش دشمنان که يک نفر آن را روشن کرده است، خاموش مي کند، تا دشمنان از جمله منافقان هم چنان در تاريکي ها و ظلمات خود خواسته باقي بمانند و از بصيرت محروم باشند .(بقره، آيات 17 تا 20)




از نظر قرآن، علم امري مثبت و سازنده است و انسان مي بايست از جهل و ناداني به دانايي برسد و نسبت به امور بر اساس ظن و گمان حرکت نکند، بلکه با علم زندگي خويش را سامان دهد؛ ولي اين علم به تنهايي کفايت نمي کند؛ زيرا خود علم مقدمه براي امري مهم تر و هدفي عالي تر است. از نظر قرآن، آن هدف عالي که بايد عالم مد نظر قرار دهد، دست يابي به عقلانيت است؛ يعني عالم بايد تلاش کند تا عاقل شود؛ زيرا انسان عالم ممکن است گناه بکند، ولي انسان عاقل گناه نمي کند؛ چنان که امام صادق(ع) در تفسير عقل مي گويد: العقل «ما عبد به الرّحمن و يكتسب به الجنان؛ آن چيزي است که بدان خداي رحمان عبادت مي شود و بدان بهشت به دست مي آيد و کسب مي شود.»


خدا در قرآن بيان مي کند: وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ؛ و اين مثلها را براى مردم مى‏ زنيم، ولى جز دانشوران آنها را درنيابند و تعقل نمي ورزند.(عنکبوت، آيه 43)


پس از نظر قرآن عالمان هستند که مي توانند از مثل به ممثل برسند و عمق مطلب را درک کنند؛ زيرا مثل براي تقريب ذهن بيان مي شود و مانند اين است که کسي بخواهد امر معقول را حسي و خيالي کند تا اين گونه با يافتن وجه شباهتي بتواند آن امر معقول را درک کند؛ حال از نظر قرآن، درک اين عمق مطلب به عهده عالم است؛ ولي اين عالم بايد هدف خويش را تعقل در آن قرار دهد تا بتواند از آثار اين علم مثل يابي بهره مند شود؛ زيرا عقل است که زمام امور نفس را به دست مي گيرد، نه علم؛ چرا که علم به حوزه نظري و شناختي توجه دارد، در حالي که عقل به حوزه مديريتي و ارادي توجه دارد. عالم مي شناسد ولي عاقل مديريت و مهار مي کند؛ زيرا عقل همان مديريت و مهار نفس است تا هر گونه عمل نکند و قوه جاذبه و دافعه يعني شهوت و غضب تنها در چارچوب مشخصي عمل و رفتار کنند. بنابراين، آن چه مي بايست هدف قرار گيرد، دست يابي به عقلانيتي است که از طريق علم مي تواند تحصيل کرد. پس علم هدف نهايي و غايي نيست، بلکه آن چيزي که هدف غايي است همان دست يابي به عقلانيت است که مهار و مديريت اراده و نفس را در دست دارد. پس برکت علم در بعد نظر و برکت عقل در بعد اراده و عمل است که مي بايست هدف قرار گيرد.




از نظر قرآن، معلومات انسان به سه دسته تقسيم مي شود؛ زيرا ابزارهاي شناختي سه دسته است:


1.      معلومات حسي که با حواس ظاهري و ابزارهاي حسي درک مي شود؛ معلومات انسان نسبت به عالم شهادت و عالم محسوسات اين گونه است؛


2.      معلومات عقلي که انسان با تعقل و تفکر به آن دست مي يابد. اين معلومات نسبت به مفاهيم است؛ معلومات عقلي در ساختار علم حصولي سامان مي يابد و با تصوّر، تصديق، قياس، استدلال و برهان سرو کار دارد؛ علوم عقلي در حقيقت با ذهن و عقل کار دارد نه با دل و قلب. البته معلومات عقلي چون تصورات ذهني و مفاهيم را دربر مي گيرد، ارتباطي با علم حس دارد و از آن جا انتزاع مي کند.


3.      معلومات وحياني که انسان با وحي الهي به آن دست مي يابد؛ اما معلومات وحياني در ساختار علم شهودي و رويت و علم حضوري است، نه علم حصولي و مفهومي. از همين رو، جنس معلومات وحياني از مشاهده و رويت متن حقيقت است که با دل و قلب انجام مي شود نه با عقل و ذهن.


از نظر قرآن، در برابر انسان دو دسته موجودات و عالم است که شامل عالم شهادت و عالم غيب است.


درک عالم شهادت با حواس و عقل شدني است؛ زيرا معلوماتي که انسان نسبت به عالم شهادت به دست مي آورد به دو دسته معلومات جزيي حسي و معلومات کلي عقلي تقسيم مي شود.


اما درک عالم غيب با عقل و وحي شدني است؛ زيرا عقل در مي يابد که خدايي است که غيب است و جزو عالم محسوس نيست. پس عقل مي گويد راه شناخت ديگري غير از شناخت حسي و شناخت عقلي است که همان شناخت شهودي و حضوري از طريق وحي است.




يکي از اصطلاحات قرآني، اقامه نماز است.(بقره، آيه 3؛ مائده، آيه 55؛ نمل، آيه 3) اقامه از ريشه «قوم» و «قيام» است. در کاربردهاي قرآني اين واژه براي بيان حالات سه گانه زير به کار رفته است:


1.      قيام در برابر قعود؛ يعني ايستادن در برابر نشستن(آل عمران، آيه 191؛ نساء، آيه 103)؛


2.      قيام در برابر سجده(فرقان، آيه 64)؛


3.      قيام در برابر تسليم؛ يعني ايستادگي و مقاومت.(حديد، آيه 25)


مراد از اقامه نماز، به معناي ايستادني است که موجب ايستادگي باشد؛ زيرا انسان ايستاده است که مي تواند دشمن را دفع کند؛ چرا که در اين حالت بيش ترين نيرو و توان را مي تواند وارد سازد و دفع تعرض کند.


از آن جايي که خدا مي فرمايد: وَأَقِمِ الصَّلَاةَ إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ؛ و نماز را برپا دار كه نماز از كار زشت و ناپسند باز مى دارد.(عنکبوت، آيه 45) از اين آيه مي توان اين استنباط را داشت که نماز مي تواند مانع از فحشاء و منکر باشد، که قابليت ايستادگي در برابر منکرات و فحشاء را داشته باشد. اين زماني است که نماز تنها به عنوان ذکر گفته نشود، بلکه «اقامه» شود تا موجب حالت ايستادگي در نمازگزار شود. در اين زمان است که نمازگزار مي تواند در برابر فشارهاي فحشاء و منکرات مقاومت و ايستادگي داشته باشد.


اصولا اصل دين براي «اقامه» عدالت قسطي از سوي توده هاي مردم آمده است: لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ.(حديد، آيه 25) و اين زماني رخ مي دهد که مردم در برابر فشار ظالمين ايستادگي و مقاومت داشته باشند.


البته مومنان مي بايست در سطح عالي تر از ايستادگي و استقامت قرار گيرند که از آن به عنوان «قوامين بالقسط»(مائده، آيه 8) ياد شده است.


در اسلام برخي از امور مظاهر «قيام» و ايستادگي هستند؛ زيرا اجتماع بشري با امور اعتقادي چون کعبه(مائده، آيه 97) و امور اقتصادي (نساء، آيه 5) قوام مي يابد و اگر اين دو عنصر نباشد، اجتماع حقيقي شکل نمي گيرد. در حقيقت ابعاد فرهنگي و اقتصادي است که تامين کننده و مقوم اصلي اجتماعات بشري است. پس لازم است تا اينها اقامه شوند و مقاومت و ايستادگي در آن ها نمودار شود؛ زيرا ستون هاي اصلي اجتماع را تشکيل مي دهند. نماز نيز با چنين اقامه اي است که مي تواند اصول ارزشي و اخلاقي را تضمين کند و از هنجارها صيانت و در برابر نابهنجارها مقاومت کند و مانع آن شود.



از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، معرفت اصالت دارد؛ البته اين بدان معنا نيست که هيچ پيوندي ميان علم و اخلاق و عمل نيست؛ بلکه اصولا از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، اين علم است که انگيزه براي عمل ايجاد مي کند؛ اما اگر واسطه اي به نام خلق و خوي نيک نباشد، اين عمل نمي تواند به بار بنشيند؛ زيرا علم زماني به عمل تبديل مي شود که انسان فضايل اخلاقي را در خود داشته باشد. اين خلق و خوي آدمي است که موجب مي شود تا بر اساس معرفت و علم عمل کند؛ و گرنه اگر انساني حتي يقين داشته باشد، ممکن است به جاي اعتقاد به آن، به انکار آن بپردازد و مخالفت نمايد؛ زيرا خلق و خوي او با اين معارف حقيقي نمي سازد؛ مثلا وقتي خلق و خوي وي تکبر و علوطلبي و ظلم باشد، منکر معارفي مي شود که دريافت کرده است. از اين رو، برخلاف حقايق و معارف علمي عمل مي کند.(نمل، آيه 14)


پس معرفت و خلق خوب زمينه و واسطه عمل نيک و صالح است. البته بايد توجه داشت که شخص بي معرفت و حقايق هستي را نمي داند و بر اساس شک و ظن عمل مي کند، اين خلق و خوي وي مبتني بر رذايل است و آن رذايل است که زمينه ساز عمل اوست. اين که در قرآن فرموده است: کل يعمل علي شاکلته؛ يعني هر کسي بر شاکله شخصيت خودش عمل مي کند(اسراء، آيه 84)، نشان مي دهد که تنها علم و معرفت به حقايق کفايت نمي کند، بلکه لازم است تا خلق و خوي شخصيت نيز مناسب با معرفت باشد تا عمل صالح تحقق يابد؛ و گرنه ممکن است که بر اساس خلق و خوي زشت، عمل زشت از وي خارج شود.


به هر حال، علم و عمل و اخلاق سه گانه لازم هم هستند؛ اما در اين ميان خلق و اخلاق واسطه و زمينه ساز است.


اما حال هدف گذاري ميان اين ها کدام است، آيا عمل است يا معرفت يقيني حقايق؟! به نظر مي رسد که عمل مبتني بر معرفت آغازين علمي با زمينه سازي خلق و خوي نيک، در راستاي معرفت يقيني است؛ زيرا خدا مي فرمايد: وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ؛ پروردگارت را عبادت کن تا يقين بيايد.(حجر، آيه 99) البته اين يقين براي اکثريت مردم در هنگام مرگ به دست مي آيد، از همين روست که يقين را همان مرگ دانسته اند؛ چرا که در آن زمان پرده ها کنار رفته و کشف الغطاء مي شود.(ق، آيات 20 تا 22) اما انسان مومن مي بايست عبادت يعني عمل عبادي مبنتي بر معرفت علمي حقايق و خلق و خوي متقين داشته باشد که به يقين هاي سه گانه به عنوان برآيند تقواي عبادي برسد که شامل علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين است.(تکاثر، آيات 5 و 7؛ واقعه، آيه 95)


اين يقين نسبت به خدا و صفات الهي است که به عنوان برآيند علم و خلق و عمل معرفي شده است. پس اين عمل است که معرفت يقيني را ايجاد و بالا مي برد.(فاطر، آيه 10)


پس علم و خلق و عمل در عرض هم نيستند، هر چند که لازم يک ديگر هستند، ولي در طول هم هستند؛ زيرا هدف نهايي براي معرفت يقيني است که انسان نسبت به خدا و صفات الهي به دست مي آورد و انسان به بينونت مي رسد و جدايي به شکلي دست مي دهد که حق تعالي را از مظاهرش جدا مي سازد و به وحدت و توحيد دست مي يابد.(فصلت، آيه 53)



 



از نظر قرآن و برخي از روايات تفسيري اين معنا به دست مي آيد که در قيامت و آخرت به دو نوع و قسم تقسيم مي شود:


1.      خاص : اين مخصوص دو دسته از مخلوقات الهي به نام انس و جن است که داراي اراده و انتخاب آزاد بوده و خدا براي آنان شريعت اسلام را نازل کرده است تا بر اساس آن فکر و عمل کنند.(ذاريات، آيه 56) از نظر قرآن، انس و جن در ميان مخلوقات الهي از اسماي الهي به شکل جامع برخوردار شده اند، با اين تفاوت که انسان از جن يک مرتبه برتر است؛ زيرا به سبب روح خاص الهي از ظرفيت بيش تري براي مظهريت اسماي الهي برخوردار بوده است؛ در حالي که جن اين گونه نبوده است. براي همين هر دو با آن که در مکتب کرامت الهي قرار گرفتند، برخي از جن و انس اين مکتب هم چون ابليس و فرعون طغيان ورزيدند و هر يک در چيزي طمع کردند که شايسته آن نبوده اند، در حالي که خود را برتر و «خير» مي ديدند. اين گونه است که ابليس و فرعون به عنوان نمونه طغيان مي کنند و خدا آنان را به سبب «ظلم و علو» ايشان به دوزخ مي برد و به زنجير مي کشد.(ص، آيه 76؛ نمل، آيه 14) بنابراين، از نظر قرآن، جن و انس اگر مطابق هدايت فطري(طه، آيه 50) و هدايت تشريعي وحياني مطابق فطرت(روم، آيه 30) حرکت و عمل نکند، در خاص خودشان محاکمه و به دوزخ برده مي شوند و مومنان مطيع به بهشت در مي آيند.(انعام، آيه 128؛ اعراف، آيه 179؛ بقره، آيات 1 تا 5 و آيات ديگر)


2.      عام: از نظر قرآن و برخي از روايات تفسيري، عمومي براي آفريده هاي هستي وجود دارد؛ زيرا هر يک از موجودات هستي از سطحي از ادارک و شعور برخوردارند که در آنان امکان «اطاعت و عصيان» را موجب مي شود. از همين رو، همه آفريده ها داراي تسبيح خدا سبحان هستند و خدا را پاک و منزه از هر عيبي دانسته و به اين امر مومن هستند و به خدا سجده مي کنند.(تغابن، ايه 1؛ ، آيه 24؛ حج، آيه 18) هم چنين براي همين است که آسمان و زمين خود را جزو گروه «طائعين» و اطاعت کنندگان مي دانند که همه هستي را شامل مي شود.(فصلت، آيه 11) از نظر قرآن، هر چند که جز براي انسان و جن بهشت و دوزخي نيست، ولي همه هستي در برابر خدا مسئول و پاسخ گو هستند؛ و از همين رو، فرشتگان که داراي اراده آزاد هم چون انسان و جن نيستند، بلکه معصوم به عصمت ذاتي هستند، اگر فرض بگيريم که خلافي را انجام دهند مي بايست در آن عام پاسخگو باشند.(انبياء، آيه 29) در روايت است: ما من طير يصاد في برّ و لا بحر و لا يصاد شيء من الوحوش إلا بتضييعه التسبيح؛ هيچ پرنده اي در خشکي و دريا صيد و شکار نمي شود و هيچ چيزي از جانوران وحشي شکار نمي شوند مگر هنگامي که تسيبح را تضييع کند.(بحارالانوار، ج 61، ص 24) از همين رو، اگر سخن از و محشور شدن وحوش در قيامت است، مراد مي توان همان عام باشد که براي همه آفريده هاي الهي از جمله جانوران وحشي باشد: وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ.(تکوير، آيه 5) هر چند که مي تواند مراد انسان هايي باشد که از انسانيت به حيوان در سطح وحوش سقوط کرده اند؛ زيرا انسان در هنگام سقوط از انسانيت ممکن است، حيوان يا نبات يا جماد شود با اين که ماهيت انساني خود را حفظ کرده باشد.(اعراف، آيه 179؛ جن، آيه 15؛ انبياء، آيه 98)




مقام معظم رهبري امام اي مدظله العالي در خطبه هاي 27 دي 98 خواهان توجه خاص به اقتصاد و روابط فرهنگي براي ايجاد تمدن اسلامي نوين در جهان معاصر مي شود؛ زيرا از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، اين «فرهنگ» به معناي مجموعه اي کامل از عقايد، آداب و رسوم، احکام و قوانين، زماني مي تواند «تمدني» را ايجاد کند که اقتصاد «مقاوم» وجود داشته باشد؛ زيرا اگر اقتصاد داراي «قيام» وجود نداشته باشد، نمي توان اجتماعي را براساس آن تشکيل داد، چه رسد که بخواهيم تمدني جهاني شکل بخشيم.


در حقيقت، فرهنگ با محوريت «اسلام و نمادهاي آن چون کعبه»(مائده، آيه 97) تبيين کننده فلسفه و احکام و قوانين اجتماع است. از همين روست که خدا از آن به «قِيَامًا لِلنَّاسِ» تعبير مي کند.(همان) اما همين فرهنگ اسلامي زماني مي تواند تمدن ساز باشد که بتواند عنصر ديگر «قيام» يعني اقتصاد نيز تامين شود و مسئوليت و مديريت اقتصاد در دست «خردمندان» باشد نه «سفيهان سبک مغز»(نساء، آيه 5)


وقتي اقتصاد داراي صفت «قيام» در کنار فرهنگ داراي چنين صفتي قرار گيرد، مي تواند امتي مقاوم ايجاد کند که تمدن ساز باشند.


اصولا از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، چنان اقتصاد مهم و اساسي است که بنياد فرهنگ بر آن است و اگر بخواهد «فلسفه زندگي اسلامي» تحقق خارجي يابد، مي بايست اقتصاد «مقاوم» شکل گيرد؛ از همين روست که پيامبر اکرم(ص) با تاکيد بر «نان» به عنوان نماد اقتصاد مي فرمايد: اللَّهُمَّ بَارِکْ لَنَا فِي الْخُبْزِ وَ لَا تُفَرِّقْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ فَلَوْ لَا الْخُبْزُ مَا صُمْنَا وَ لَا صَلَّيْنَا وَ لَا اَدَّيْنَا فَرَائِضَ رَبِّنَا عَزَّ وَ جَل‌؛ بار الها! در نان ما برکت قرار ده! و بين ما و نان جدايي ميافکن! زيرا اگر نان نباشد نمي توانيم روزه بگيريم و نماز بگزاريم و ديگر فرايض و واجبات پروردگار عز و جل خويش را به جا آورده و ادا کنيم.(کافي، ج 6، ص 287)


مقام معظم رهبري(ع) امام اي مدظله العالي بر همين اساس در گام دوم انقلاب خواهان توجه به اقتصاد مقاومتي مي شود که تنها در ايران اسلامي نباشد، بلکه در تمام جهان اسلام ايجاد شود و جبهه مقاومت عليه مستکبران اين گونه شکل گيرد. ايشان بر «ارتباط بازارهاي اسلامي براي خارج کردن اقتصاد اين کشورها از سلطه کمپاني‌هاي غارتگر» تاکيد مي کند.(خطبه هاي نماز جمعه، 27 دي ماه 1398)




جاهليت يک دوره از دوره هاي تاريخي نيست، بلکه يک گفتمان از گفتمان ها مبتني بر فلسفه و سبک زندگي خاصي است.


از نظر قرآن، جاهليت يک نظام گفتماني مبتني بر فلسفه ظني و سبک زندگي شهواني است؛ يعني دو عنصر اساسي در تحقق جاهليت نقش دارد: 1. در نظام فکري و فلسفي بر اساس ظنون افکار و عقايد را ساماندهي مي کنند؛ 2. در نظام رفتاري بر اساس شهوت عمل مي کند.


خدا به صراحت در باره عقايد و رفتار نظام جاهلي مي فرمايد: إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ؛ جز از ظن و گمان و هر آن چه نفس بدان گرايش و تمايل دارد، پيروي نمي کنند. (نجم، آيه 23)


پس هر نظام فلسفي و رفتاري که در انديشه مبتني بر ظن و در انگيزه و اراده و رفتار بر اساس شهوت عمل مي کند، نظام جاهلي است.


در حالي که اسلام به عنوان يک نظام عقلاني در برابر نظام جاهلي و غير عقلاني، در انديشه بر مدار «علم» و در انگيزه بر مدار «عقل» عمل مي کند؛ زيرا آن چه مهم است عقلانيتي است که رفتار را مديريت مي کند و اجازه نمي دهد تا شهوت و غضب مديريت نفس را به دست بگيرد. از همين رو، مومن و مسلمان کسي است که «عالم عاقل» باشد. برهمين اساس از مومن خواسته مي شود تا چيزي که بدان علم ندارد، نخواهد و از آن اطاعت و پيروي نکند: مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ.(اسراء، آيه 36؛ عنکبوت، آيه 8؛ لقمان، آيه 15؛ هود، آيه 46)


پس گفتمان جاهلي همان گفتمان غير عقلاني مبتني بر «سفاهت ظني و شهوت شيطاني» در انديشه و انگيزه است، مي تواند در هر زماني فلسفه و سبک زندگي انسان باشد.


خدا در قرآن مي فرمايد از مهم ترين ويژگي هاي نظام گفتماني جاهلي اين بود که فرزندان را در شرايط خشکسالي و فقر يا احتمال فقر و فاقه مي کشتند.(اسراء، آيه 31؛ انعام، آيه 151) اين کشتن گاه با زنده به گور کردن دختران بود(نحل، آيه 59) و گاه با سقط يا با هر چيز ديگر.( اسراء، آيه 31؛ انعام، آيه 151؛ ممتحنه، آيه 12) البته در شرايطي فرقي ميان دختر و پسر نبود.(همان)


پيش از اسلام در نظام جاهليت مردم در خشکسالي اين گونه عمل مي کردند: يغذوا الکلاب و يقتلوا الاولاد؛ سگان خويش را تغذيه مي کردند و فرزندانشان را مي کشتند.(بحارالانوار، ج 30، ص 8)


اين اوضاع در نظام جاهلي پيش از اسلام در روايت اين گونه بيان شده است: بَعَثَ مُحَمَّداً صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اَنْتُمْ مَعَاشِرَ الْعَرَبِ عَلَي شَرِّ حَالٍ يغذوا[يَغْذُو] اَحَدُکُمْ کَلْبَهُ وَ يَقْتُلُ وَلَدَهُ؛ خدا حضرت محمد(ص) را زماني برانگيخت که شما مردم عرب بر بدترين حالت بوديد؛ زماني که يکي از شما سگش را غذا مي داد و فرزندش را مي کشت.(همان)


امروز نيز نظام جاهليت مبتني بر اومانيسم و انسان گرايي ماديگرايانه غربي اين گونه است؛ زيرا در غرب، بسياري به جاي بچه دار شدن، با سگ زيستي ، زندگي خويش را مي گذارنند و در آمارها بيان شده که بسياري از غربيان فرزندان خويش را سقط مي کنند. اين جاهليت از طريق تبليغات رسانه هاي غربي و برخي از خودفروختگان فرهنگي در ميان مسلمانان در حال ترويج و تبديل شدن به سبک زندگي به اصطلاح مدرن است که چيزي از سفاهت، جهالت و بي خردي و ناداني دوره جاهليت عربي کم ندارد؛ زيرا همان گفتمان است بي آن که توصيه اي از سوي گذشتگان شده باشد؛ بلکه طغيان ورزي بشر آنان را به سوي مي کشاند؛ چنان که خدا مي فرمايد: أَتَوَاصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طَاغُونَ؛ آيا آنان همديگر را به اين سخن و رفتار باطل سفارش و توصيه كرده بودند؟ نه چنين است، بلكه آنان مردمى سركش و طاغي بودند. (ذاريات، آيه 53)




از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، بايد شروطي تحقق يابد تا بتوان شخصي را مجازات به خير يا شر کرد:


1.       در کارهاي مادي دنيوي لازم است تا دو شرط «علم و عمد» تحقق يابد تا شخص از بهره ها و آثار کارش بهره مند شود؛ يعني شخص نسبت به کاري که انجام مي دهد عالم باشد و هم از روي عمد و قصد آن کار را انجام دهد. خدا مي فرمايد: لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اکْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اکْتَسَبْنَ؛ براي مردان نصيب و بهره اي از بخشي از آن چيزي است که اکتساب مي کنند؛ و براي ن نيز بهره اي از بخشي از آن چيزي است که اکتساب مي کنند(نساء، آيه 32)؛ زيرا واژه «اکتساب» از ريشه «کسب» به معناي کسب از روي «عمد» است؛ يعني شخص کاري را عالمانه و عامدانه انجام دهد؛ اکتساب است.


2.      البته قرآن براي کارهاي ناظر به مسايل اخروي و مجازات در آخرت فرقي ميان کار خير و کار بد قايل است؛ زيرا از نظر قرآن، اگر کار خيري حتي به غير «عمد» انجام شود، خدا به سبب کرامت خويش، پاداش نيک و خير برايش قرار مي دهد؛ اما اگر کار شر و بدي انجام شود، لازم است که «علم و عمد» تحقق يابد تا مجازات کيفر اخروي براي آن قرار داده شود. از همين روست که خدا مي فرمايد: لَهَا مَا کَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اکْتَسَبَتْ؛ براي هر نفسي هر آن چيزي است که کسب کرد؛ و عليه هر نفسي هر آن چيزي است که اکتساب کرد.(بقره، آيه 286) واژه «کسب» به معناي تحقق آن است حتي اگر از روي «عمد» نباشد. پس اگر شخصي کار خوبي را به «غير عمد» انجام دهد، خدا به کرامت خويش او را پاداش خير دهد؛ اما در مجازات بدکار در آخرت افزون بر علم بايد عمدي هم در کار باشد تا مجازات بد براي بدکار باشد؛ از همين روست که خدا در يک آيه از دو واژه مختلف براي کار خوب و بد بهره مي گيرد؛ در مجازات کار خير از واژه «کسب» و در مجازات نسبت به کار بد، از  واژه «اکتساب» بهره مي برد تا بيان کند مجازات کار بد، زماني خواهد بود که آن کار بد،  اکتسابي و از روي عمد و با سوء اختيار باشد. پس از نظر قرآنآن جايي که بخواهد ثواب دهد «کسب» معيار است، و آن جايي که بخواهد عقاب کند «اکتساب» معيار است.




انتظار واقعي که در حکم عبادت است، نمي تواند جز با انجام کارهايي باشد که تامين کننده ظهور حضرت قائم عجل الله تعالي فرجه الشريف باشد.


ابوبصير از امام صادق(ع) نقل مي کند که ايشان مي فرمايد: لَيُعِدَّنَّ أَحَدُكُمْ لِخُرُوجِ الْقَائِمِ وَ لَوْ سَهْماً فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَي إِذَا عَلِمَ ذَلِكَ مِنْ نِيَّتِهِ رَجَوْتُ لِأَنْ يُنْسِئَ فِي عُمُرِهِ حَتَّي يُدْرِكَهُ فَيَكُونَ مِنْ أَعْوَانِهِ وَ أَنْصَارِهِ؛ هر يك از شما بايد براي خروج قائم آماده كند، هر چند با يك تير، براي اين كه هر گاه خداي تعالي از نيّت او  را بداند، اميدوارم كه در عمر او تأخير اندازد تا آنكه قائم را درك كند و از اعوان و انصارش باشد.(بحارالانوار، ج‏52، ص‏366)


در حقيقت انتظار حقيقي آن است که هر کسي به توان خويش براي مقاصد آن حضرت(ع) اقدام کند که شامل دفع ظالمان و مستکبران و رهايي مستضعفان و مظلومان و ايجاد حکومت جهاني مبتني بر عدالت است.


بنابراين، کسي که هيچ اقدامي اصلاحي در خود و اجتماع انجام نمي دهد و خود را صالح مصلح نمي سازد يا در اجتماع اصلاحاتي را به وجود نمي آورد، نمي تواند مدعي آن باشد که از «منتظران» است؛ زيرا بر اساس روايات منتظر ظهور مي بايست در هنگام غيبت در علم و عمل پيرو ايشان باشد تا بتواند در هنگام ظهور از اعوان و انصارش قلمداد شود. پيامبر(ص) مي فرمايد: طوُبي لِمَنْ اَدرَكَ قائِمَ اَهلِ بَيْتي وَ هُوَ مُقتَدٍ بِهِ قَبْلَ قِيامِهِ يَتَولّي وَليَّهُ وَيَتَبرَّأُ مِنْ عَدُوِّهِ وَيَتَوَلي الاَئِمَّةَ الهادِيَةَ مِنْ قَبْلِهِ اوُلئِك رُفَقائي وَ ذَوُو وُدّي وَ مَوَدَّتي وَاَكْرَمُ اُمَّتي عَلَي؛ خوشا به حال كسي كه، قائم اهل بيت مرا درك كند؛ حال آنكه پيش از قيام او نيز پيرو او باشد. با اهل ولايت و اولياي آن حضرت و هم ولايت باشد و با دشمن او دشمن؛ البته بايد که ولايت رهبران و پيشوايان هدايت گر پيش از او نيز پذيرا باشد. اينان همنشين و دوستان من و گرامي‏ترينِ امت من، در نزد من هستند.(الغيبه، شيخ طوسي، ج1، ص 456؛ بحار الانوار،ج52،ص129)


در حقيقت، بر اساس اين حديث و احاديث ديگر، اگر کسي ولايت اولياي الهي از فقيهان داراي شرايط را به عنوان ولايت الهي نپذيرد، در هنگام ظهور نيز ولايت آن حضرت(عج) را نخواهد پذيرفت. پس کساني که مدعي ولايت هستند، ولي ولايت فقيهان منصوب از سوي اولوا الامر(ع) را نمي پذيرند، نمي توانند خود را منتظران ظهور بدانند.




از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، ايمان به معناي اعتقاد و باوري است که انسان نسبت به امر غيبي دارد. اعتقاد به امر غيبي که شامل خدا، فرشتگان، وحي، رسالت، کتب آسماني، آخرت و قيامت مي شود.(بقره، آيه 285)


اين واژه در اصل از ريشه «امن» به معناي امنيت است؛ پس کسي که به خدا و ديگر امور غيبي ايمان مي آورد، در امنيت قرار مي گيرد.


البته از نظر آموزه هاي اسلامي، ايمان با تصديق قول و فعل معنا مي يابد، وگرنه مي بايست آن را جزو مصاديق نفاق دانست. بر همين اساس، کسي که امور غيبي را باور دارد و عقيده او شده است، مي بايست به گونه اي عمل کند که کردارش تصديق کننده آن قول و اعتقادش باشد. بنابراين، مي توان گفت که از نظر آموزه هاي وحياني قرآن، ايمان زماني تاثيرگذار است و انسان را به عنوان دارنده ايمان بالا مي برد و رفعت مي بخشد که ايمان با عمل صالح همراه شود و عمل صالح آن ايمان را تصديق کند:إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ؛ به سوي خدا، کلام پاک صعود مي کند و عمل صالح آن کلام طيب را رفعت مي بخشد.(فاطر، آيه 10)


پس از نظر قرآن، کلام طيب مانند ايمان خود صعود کننده است، ولي اگر بخواهد رفعت يابد مي بايست با عمل صالح اين رفعت ايمان انجام شود.


در حقيقت خدا «رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ ذُو الْعَرْشِ» است و انسان دارنده کلام طيب و ايمان زماني مي تواند به اين خداي رَفِيعُ الدَّرَجَاتِ برسد که از عمل صالح بهره گيرد. از همين روست که هماره در آيات قرآني ايمان با عمل صالح مطرح مي شود.(عصر، آيه 2؛ بقره، آيه 25)


به سخن ديگر، ايمان بيانگر حسن فاعلي و پندار نيک، و عمل صالح بيانگر حسن فعلي و کردار نيک است. اين دو با هم ديگر موجب مي شوند که انسان دارنده بالا رود و رفعت يابد. برهمين اساس، در تفسير حقيقت ايمان امام رضا(ع) مي فرمايد: إِنَّ الايمَانَ هُو الصديقُ بِالقَلْبِ و الاقرارُ بالسانِ وَ الْعَمَلُ بالارکانِ؛ «ايمان، تصديق به قلب و اقرار به زبان و عمل به اعضاء و جوارح است».(قرب الإسناد، حميرى، عبد الله بن جعفر، حديث 1268)


در حقيقت اين تفسير بيان مي کند که ايمان زماني تاثير خودش را مي گذارد که نيت نيک با کردار نيک همراه شود.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانستنی ها علم صنعتی Methlyn MamanAli resawer کالا خانه ....... Brian خآطرآتِِ هر روز , دوست دآشتنت!